این که ساعت 5 باشه
این که تلفن قطع باشه
این که موبایلم قطع باشه .
این که مطمئن باشم هرگز نمی تونم نویسنده بشم ؛ چون همه ی نویسنده ها نوشته هاشونو ویرایش می کنن
اما من به همون چیزی که دفعه ی اول نوشتم ایمان دارم .
(وقطعا این دلیل نمی شه که دیگران هم ایمان داشته باشن!)
این که کتاب " همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها " رو خونده باشم
و درعین حالی که کلی ازش محظوظ شدم تقریبا 70 % اش رو نفهمیدم .
این که اولین کتابی بود که حتی از جاهایی که چیزی نمی فهمیدم لذت می بردم .
این که کلی به رضا قاسمی حسودیم شد (حسودی ها! از اون حسودیایی که چشمت کور می شه )
و این که تا دو خط آخرش نفهمیدم که یارو به تناسخ اعتقاد داره!
این که کامنتای آرشیو کامپیوترو خوندم و فهمیدم که کلی تاشونو واسه اولین بار ه که می بینم!
(اونم کامنتای خیلی مهم و تلگرافی و حیاتی و ...)
این که دیگه می خوام اگه توی این ساحت نوشتم هر آن چه می خوام بنویسم .
این که در حالی که همه می گن ک " اخراجی ها خوب بود و من 15 بار رفتم ، دیدم و ته هه خنده بود
و این ده نمکی عجب بچه باحالی ه ما نمی دونستیم و ... "
من بخندم و بگم لوس بود و ده نمکی می تونه خودشو واسه این فاجعه در ملا عام بکشه!
این که ساعت 5 باشه و من 2 ساعت دیگه گویا باید مدرسه و سر کلاس فیزیک باشم .
این که کف یه پام شیشه رفته و شست اون یکی پام به دلیل" شیرجه با گوشی روی سرامیک " کبود و دردناک ه .
این که امسال عید فقط ، 5 تا از رفقای من برای عیددیدنی اومدن .
این که با این که دلم هوارتا نهاوند می خواست ، نرفتم نهاوند
این که عید رو فقط خوابیدم و لذت بردم و مجبور نشدم به آدمایی لبخند تحویل بدم که ....
و کلی" این که .." های دیگه
می گه که : هی یارو! تو هنو همون مهتابی !
حواست با شه که خیلی راحت و سریع " ترتین گوئینگ آن ترتی!"