این که بدونی یه راهی اشتباهه …

این که با تمام وجود بفهمی که یه نفر داره اشتباه می کنه …

اما نتونی چیزی بگی (گویا بهش می گن دادن اختیار)

یا بگی و نفهمه …

(و اکثرهم لایعلمون !)

اصرار کنی ونفهمه…

خیلی خیلی سنگین ه ….

خیلی خیلی عذاب آوره…

حتی اگه اون آدم یه غریبه باشه….

توی زندگیت یه رهگذر باشه….

اینا رو گفتم که عرض کنم :

عجب خدایی داریم!

عجب خدایی داریم و چه عجیب بنده هایی هستیم…

 

 

امروز انگار مرکز ثقل جهان بودم ! تمام بار هستی رو گویا کشیدم واسه چند ساعت….

 

 

سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا...

کنکور هنر می دم.

خیلی سخت بود و هست و گویا خواهد بود ، فکر کردن بهش و تصمیم گرفتن و گفتن .

با خیلی ها حرف زدم و خیلی چیز ها شنیدم .

خوب بود. این چند وقت با این که توی یه شک ویران ناک  گذشت اما خوب بود.

تا باشد از این دودلی ها باشد و این که کنکور هنر می دم !

 

خیلی چیز ها می خواستم بگم که فاسد شدن ...

چیزهای جالبی بودن اما گذر زمان بدجوری حرف ها (ی ناگفته) رو فاسد می کنه.


تشکر خیلی مخلصانه از همه ی اونایی که کمک کردن حتی به طور کامنتی!

و یه پیام واسه لنگه کفش : الو؟ آره؟ توهمونی ؟  

 

 

و اینک...

 

 سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا... لا علم..

 

 

با کلی دودلی...

با کلی "حیف ه" گفتن رفقا..

با کلی شاد بودن...

با کلی ترسیدن...

با کلی چیز میز دیگه ...

 

 

 

 

 

 

کنکور هنر می دم.

یا مدبر

خبر آمد خبری در راه است....

هی ! دو دلی....

خدای  جان ه جانان ، فعلا :

لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا...

به جان خودم جبران می کنم!

 

از املای"تزغ" مدمئن نیستم...

 

 

 

 

 

 

تاب مه!

 از اول راهنمایی تا همین هفته ی پیش کلی فخرفروشی می کردیم که : ما چارشنبه ها بعد از مدرسه ولیم و ...

گویا این مرحله ی جدید ه زندگی که برامون چیدن این افتخارم ازمون گرفته !


خون بازی رو دیدم.

خوب بود اگه تیکه های "خونه ی خاله لیلا" و "رقص رادان و کوثری با لباس عروس عهد بوق" رو نداشت!

 

این که وار گونه!

این که ساعت 5 باشه

 

 این که  تلفن قطع باشه

 

این که موبایلم قطع باشه .

 

این که مطمئن باشم هرگز نمی تونم نویسنده بشم ؛ چون همه ی نویسنده ها نوشته هاشونو ویرایش می کنن

 

 اما من به همون  چیزی که دفعه ی اول نوشتم ایمان دارم .

 

(وقطعا  این دلیل نمی شه که دیگران هم ایمان داشته باشن!)

 

 

این که کتاب " همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها "  رو خونده باشم

 

و درعین  حالی که کلی ازش محظوظ شدم تقریبا 70 % اش رو نفهمیدم .

 

این که  اولین کتابی بود که حتی از جاهایی که چیزی نمی فهمیدم لذت می بردم .

 

این که کلی به رضا قاسمی حسودیم شد (حسودی ها! از اون حسودیایی که چشمت کور می شه )

 

و این که تا دو خط آخرش نفهمیدم که یارو به تناسخ اعتقاد داره!

 

این که کامنتای آرشیو کامپیوترو خوندم و فهمیدم که کلی تاشونو واسه اولین بار ه که می بینم!

 

 (اونم کامنتای خیلی مهم و تلگرافی و حیاتی و ...)

 

 

این که دیگه می خوام اگه توی این ساحت نوشتم هر آن چه می خوام بنویسم .

 

 

این که  در حالی که همه می گن ک " اخراجی ها خوب بود و من 15 بار رفتم ، دیدم و ته هه خنده بود

 

 و این ده نمکی عجب بچه باحالی ه ما نمی دونستیم و ... "  

 

من بخندم و بگم لوس بود و ده نمکی می تونه خودشو واسه این فاجعه در ملا عام بکشه!

 

 

 

این که ساعت 5 باشه و من  2 ساعت دیگه گویا باید  مدرسه و سر کلاس فیزیک باشم .

 

 

این که کف یه پام شیشه رفته و شست اون یکی پام به دلیل" شیرجه با گوشی روی سرامیک " کبود و دردناک ه .

 

این که امسال عید فقط ،  5 تا از رفقای من برای عیددیدنی اومدن .

 

 

این که با این که دلم هوارتا نهاوند می خواست ، نرفتم نهاوند

 

 

این که عید رو فقط خوابیدم و لذت بردم و مجبور نشدم به آدمایی لبخند تحویل بدم که ....

 

 

و کلی" این که .." های دیگه

 

می گه که :  هی یارو! تو هنو همون مهتابی !

 

حواست با شه که خیلی راحت و سریع " ترتین گوئینگ آن ترتی!"

عید را با کسانی باشید که ...!

ـ هپ

+هپ

 

 

- هپ

+هپ

 

- هپ

+ هپ

 

 

- هووووووووو     پ

+ هووووووووووپ

 

 

- هپ

+ هپ

 

 

 

- هپ هپ

+ هپ هپ

فاطمه تو خوابی ؟

اگه خوابی بیام لپتو فشار بدما!

 

- هپ هپ هپ

+هپ هپ هپ

 

فاطمه تو خوابی ؟

 

ـ هووووووووووووووو پ

+ هووووووووووووووووووووووووپ

 

 

بیداااااااااری فاطمه ؟

 

 

- هو                     پ

+ هو                    پ

 

 

تو خوابیدی فاطمه؟

+ هوپ

-هوپ

 

 

 

 

و این است  " هپ هپ " ه  مضارب یک...

 

 


زندگی به طور زیبایی خاله بازی شده!

 

درمان درد!

به مناسبت ایام فرخنده ی خوردن و خوابیدن و خوابیدن و خوردن ، جسم ما در صدد است تا حسابی اعصابمان را جلا دهد !

علایم  این جلاداده شدگی :

 

  * مفقود شدن اندامی به نام کلیه و تبعات منفی آن! (البته این درد از زمان کارگاه شروع شده ! و توی مسافرت به اوجش رسید . به طوری که من توی همه ی پمپ بنزینا ، بقالی ها ، مکانای تاریخی و ... دست شویی لازم  بودم.)

 

 

 * زیر بار نرفتن مهره ی آخر ستون فقرات!  این مهره ی کمرم دیگه هیچ رقمه زیر بار بالاتنه نمی ره و من مجبورم خم بشم و به شمایل آدمای 70 سال به بالا راه برم!

 

 

   *   دورنبینی مفرط! اشیا و اشخاص فقط تا فاصله ی 1 متری قابل تشخیص و شناساییند و بعد از اون به شکل توده های کدر قابل تشخیصند!

 

 

    *   آویزوونی دست و پا . کاملا با این حس مواجهم که دست و پام کش اومدن و اضافی اند!

 

 

   *و الخ!

 

 

حالا من چی کار می کنم ؟

 

به جای ویزیت 5 تومنی دکترا می رم شهر کتاب فرهنگ و با تانی خاطر و فراغ بال رمانای دست نیافتنی رو انتخاب می کنم و می خرم و خرامان خرامان می آم سمت خونه.

 

کتابایی که خریدم :

 

همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها – رضا قاسمی

(نمی دونید که چند ساله می خوام اینو بخونم)

سمت تاریک کلمات  - حسین سناپور

5 نفری که در بهشت ملاقات می کنید – میچ آلبوم

 

البته انتخابای من خیلی گسترده بود اما مامانم گوشمو پیچوند و کشوندم بیرون!

 

تا بعد

 

شاد باشیم و جسور و مصمم .

 

 

 

                             

سیب سبز ترش فرتوت

دی بود. بعد یه امتحانی .مدرسه مونده بودم با لیلا و فاطمه واسه پروژه .

طبق معمول بحث غیر پروژه ای بود. پرسیدم فاطمه حمله می کنن ؟

گفت : بعید نیست! مگه عراقو یادتون رفته. عید رفتیم مسافرت وقتی برگشتیم عراقو گرفته بودن.

خندیدم. خندیدیم.


با خودم می گم : هوی خر ه! اصلا به توچه که فلانی چی گفت؟ بچه که زدن نداره! گیریم که داشته باشه ، تو که زور و زر نداری!


داره با دو تا خبرنگار فرانسوی حرف می زنه . می پرسن جریان نارضایتی مردم (به طور خاص دانشجوهایی که داد و بیداد کردن) از دولت چی ه؟

{می خنده } با لبخند می گه : توی یه جمعی بوده ۱۵۰۰ نفر موافق بودن . ۱۰۰ نفر مخالف... آزادی دادیم .مخالفا داد و هوار کردن . {می خنده.}

خبرنگار فرانسوی پوزخند می زنه .

با خنده ادامه می ده : امروز ملت و دولت یکی هستند. {به دهنش اشاره می کنه} و این زبان ه ملت ه!


می خندم.

می گم (بازم به خودم) : خر ه گفتم که به تو ربطی نداره! اگرم ربطی داشته باشه تو که زور و زر نداری!


دلم به طور افتضاحی تنگ است. دل تنگی ناجور آخر تعطیلات الان به جونم افتاده.

ابتدایی بودم . یه دوست داشتم "مریم همتی" . همه جا با هم بودیم . مدرسه ، سرویس ، کوچه ، نونوایی ، بقالی ، چقالی ... روزی ۱۰۰ بار به هم زنگ می زدیم با این حال! شماره اش رو هیچ جا ننوشتم. یعنی لحظه ای فکر نمی کردم روزی برسه که شماره شو فراموش کنم. اما اون روز رسیده. ۲۷ اسفند بود به گمانم. وقتی هر چی فکر کردم شماره ش یادم نیومد کلافه شدم. بغض کردم .

رفتم شماره ی جماعت رفقا (ی کنونی)رو توی یه دفترچه نوشتم!

زندگی ه ! بالا و پایین داره.


دلیل فوران این بغض ها و دق دلی ها این   بود.

باز به خودم می گم : هوی خر ه ....یه دفه ی دیگه روزگار شیرینتو تلخ کنی ، من می دونم و من!

فعلا تا آخر تعطیلیا آتش بس برای مغزم اعلام کرده م!

به جز چند تا رمان که فقط وقت خواب به فکرم می افتند دغدغه ای نیست!

دلم الکی ، خیلی الکی هوای یه بنده ی خدایی رو کرده که الان عمری به فکر من نیست و داره خوش می گذرونه اساسی!


پ. ن: حالا که قطع نامه تصویب شد ، امیدی هست که کنکور لغو بشه؟

یا حداقلش مشاور محترم ه مدرسه رو ببرن خدمت؟

نگین نه که اعصابم بدجوری قاطی پاطی ه ها...

 

 

مسافرت فشرده!

به رسم عادت  پسندیده و قدیمی  انشانویسی با موضوع " تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟"

سه روز اول عید را توصیف می کنم.

این نوشته توصیف شهرهاست نه سفرنامه!

مسیر حرکت : تهران > قم > اصفهان > کاشان > تهران

 

قم : یه شهر کثیف و بی نظم. جلوی حرم بوی گند فاضلاب ه و تابلوهایی که چادر زدن و خوابیدن رو ممنوع کرده. ما حدود 9 صبح 1 فروردین از قم رد شدیم و ملت رو دیدیم که توی اون دالان بدبوی جلوی حرم چادر زدن و خوابیدن .

یه شهر پر از افغانی! پر.

 

اصفهان : خونه ی خاله ی تازه متاهل شده!  یه قانون کلی هست که می گه: خونه ی خاله صرف نظر از موقعیت جغرافیایش جایی است برای شاد بودن و خوش گذرانی!

 

اما شهر اصفهان : تمیز! دارای کلی چراغ راهنمای بدون تایمر.شهری که جنوی جغرافیاییش می شه بالاشهر (شمال شهر) !

 

نکته ی مثبت اصفهان نوشته های روی بیلبوردا بود . نوشته هایی که من به عنوان مسافر بهشون می خندیدم اما اگه از دید یه شهروند بهشون نگاه کنی خیلی به درد بخورن . یه چیزای این فرمی : بخند و بخندان . مرنج و مرنجان . رحم کن تا رحم ببینی .

 

و اصفهانیا : خسیس! سه چار نمونه ی بارز این خصلتشونو که من دیدم :

 

1- کنار زاینده رود یه درخت کوچیک کاشته بودن و کنارش نوشته بودن : درخت یادبود شهدای اصفهان !

 

2- در دستشویی های  پارک جنگلی صفه زده بودن : سرویس رایگان

و این یعنی استثنائا رایگان ! البته ما کلی این جا شگفت زده شدیم و نهایت استفاده رو کردیم.

 

3- اون بستنی فروش معروفه یه نقش جهان برای سینی هایی که با بستنی می ده  گرویی می گیره به قرار ه :

گرویی هر سینی  5000 ریال!

و یه آدم بی سوادی مثه من فک می کنه  "گرویی هرسینی" اسم یه بستنی  جدید ه!

 

(این سه مورد عکس هم دارن که من حوصله ی آپلودشونو ندارم)

 

 

کاشان : شهر شاعر همیشه زنده در یادها...  یه شهر داغوون(البته ما فقط از حاشیه ی شهر گذشتیم چون فقط می خواستیم باغ فین رو ببینیم) . یه چیزی تو مایه های یزد با کمی سرسبزی بیش تر.

باغ فین هم که محشر بود.

 

 

تهران هم که تهران ه!