آه...
توی دلم اما تفاوت بیشتري حس می کنم؛ بزرگ شده ام و کم شور و بی طاقت و وابسته و دل نازک!
پناه بر خدا.
پناه بر خدا.
رفاقت ما زیر خیمه ی اباعبدالله، زمستون 86 شد این رفاقتی که هست؛ که اصلاً من این دو تا دوستم را یکجور خیلی متفاوتی از همه ی بقیه دوست دارم. حالا یکی از این رفقا دلش شاد نیست.
به حقِ همین خیمه های عزا که از امشب به پا می شه، رفیق شفیق من رو دعا کنید. می دونم دلش بزرگتر از این غم هاست اما دلم آشوب ه حتی از همین غمهای کوچیکش.
دعاش کنید.
امروز برای چندمین بار مراسم عقدی کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه برگزار شد. ملتی جمع شده بودند و خطبه را خواندند -این که نفس این اتفاق خوب است یا بد، بماند-و مقامات دانشگاه و نهاد هدیه هایی دادند به عروس و داماد. سکه ی طلا و عمره و این چیزها.
بعد از تمام شدن مراسم رفتم از حاج آقای قاضوی-معاون فرهنگی نهاد- پرسیدم توجیه این هدیه هایی که از محل بیت المال به این بندگان خدا دادند چیست؟ این هدیه ها واقعا زیادند و من و خیلی از دانشجویان دانشگاه دلیل دادن این هدیه ها را نمی فهمیم.
گفتند که{نقل به مضمون} دانشگاه مقداري بودجه فرهنگی دارد که خرج کارهای مختلف می شود و این هم یکی از آن کارها ... مثلاً اگر سمینار و همایش هایی باهمین موضوع ازدواج آسان و اینها برگزار شود که غالبا هم زیاد نتیجه ندارند و میلیون ها تومن خرجش شود برای شما سوال می شود که چرا این پول خرج شد؟! خب این هم مثل آنها. تازه این خرج کمتري است و تبلیغ و تشویق عملی ست.
گفتم این که شما فکر می کنید اگر زوجی اینجا عقد کنند و مراسم ساده باشد احتمالا مشوق یک عده می شوند خوب است. اما نمی فهمم جایزه و هدیه اش چه کمکی می کند؟
جواب داد که تشویق است دیگر و ...
بحث بی فایده بود. گفت انتقال می دهد حرفم را البته!
خیلی دلم سوخت از جواب های ِ کلیشه ای، از توجیه های ِ پشت سر هم. از این که می دانند سمینار و همایش هایشان بی فایده است بعد به جای بستن درش، می آیند به طور موازی یک سري خرج دیگر می تراشند. از این البته بیشتر که چرا ما نمیريم اعتراض کنیم به همایش ها و سمینارهای ِ این تیپی-با هر موضوعی که ماشالا هفته ای چندتاش توی دانشگاه هست و نون دونی ِ عده ای شده-.
هیع.
از کلی قبل برنامه ريختیم برای این که عیدغدیر مشهد باشیم. نمی دانم خنده دار است یا گريه دار که آدم متاهل آخرهفته هایش از مدتها قبل برنامه ريزی می شوند. عروسی فلان دوست یا فامیل، سفر با خانواده همسر، مهمانی خانه خاله کوچیکه و این طور چیزهایی دوست داشتنی ِ اجباري با آدم کاري می کنند که نتوانی همین الان تصمیم بگیري یک کاری کنی و خب بکنی! به خصوص سفر. به خصوص مشهد!
خلاصه کلی برنامه های خانوادگی و درسی و کاري و فصلی را بررسی کردیم و یک برنامه ی سه روزه ريختیم. هی تنهایی قند در دلم آب شد، هی فکر کردم به حرم بین دو جشن، قبل از محرم. به سرمای مشهد و پناه بردن به دارالهدایه و دارالشکر و دارالحجه. به بی خیال دنیا شدن و غرق ِ دیدن زائرها شدن. خلاصه سیاحت می کردم برای خودم با خیالش!
امروز صبح رفتم آژانس سرکوچه برای گرفتن بلیطها؛ در آن چند دقیقه ای که برسم مدام یاد ِ سفرهای قبلی بودم و بلیطهایِ این آژانس. بار آخری که رفتم برای کنسل کردن بلیط مشهد بود، خانمه شاکی شد! گفت برنامه ريزی کنید که مجبور نشید بیاید کنسلی! گویا قبل از من هم چند نفري کنسل کرده بودند و به خانم فشار کاری آمده بود! خانم اما نمی دانست من از خودش شاکی ترم. بهش گفتم کاش بفهمه که هیچ بنده خدایی از سر دل خوشی چندساعت مانده به سفري، رفتنش رو کنسل نمی کنه، کاش بفهمه حال ِ بندگان خدایی رو که بلیط مشهد کنسل می کنند.
رسیدم، رفتم داخل، شماره های ِ بلیطهای اینترنتی را خواندم و گرفتم و ... و کنسل کردم و مدام خدا خدا کردم این بار چیزی نگه چون اگر می گفت همانجا های های گريه می کردم!
چیزی نگفت. پول را گرفتم. کمی نشستم تا بدحالی ام کم شود. بی بلیط و با پول ها آمدم بیرون و خراب و خسته بقیه روز ِ پاییزی ِ تهران را ادامه دادم.
احساس می کنم اندازه ی یک نهنگ خسته ام و دل تنگ.
آخ از من. آخ.