غرض یا مرض یا غرض و مرض؟!



امروز بعد از چاهار سال رفتم دنبال کارهای ِ گواهی‌نامه. 4سال پیش کلاسها رو رفته بودم اما امتحان نداده بودم. گفته بودن عکس جدید ببرم. رفتم ایران فیلم و خفت کشیدم از دست خانمهای ِ عجیب ایران فیلم و 8تومن دادم برای 6 تا عکس بی‌ريخت.
رفتم آموزشگاه. همه کارها که انجام شد، خانوم طلب ِ عکس کرد. عکس رو که دید گف اُه اُه نمیشه که این عکس خانوم! این با چادره، نمی‌شه. من هاج و واج گفتم که شما گفته بودید گردی صورت معلوم باشه(منظورشون این بود که ابروها کامل بیرون از روسری و مقنعه باشه) که هست. گفت نه و ابلاغیه جدید دادن که با چادر عکس قبول نیست.
من هم  خب کمی داد و بیداد کردم که ابلاغیه جدید رو به دیوار نزنید و اصلاً کو ابلاغیه؟ خلاصه کار بالا گرفت و بنده خدا هی اصرار می‌کرد که نمی‌خواد عکس من بره و برگشت بخوره و من اذیت شم.
من اما گفتم یعنی عمراً من برم عکس جدید بگیرم و یک شماره ای بدید من زنگ بزنم شکایتم رو بکنم. زنگ زدم به شماره موسسه ی راهگشا و آقا کتمان کرد و گفت باید قبول کنن. بعد هم گوشی رو دادم به خانوم آموزشگاه وخانوم گفتن من علاوه بر این که چادر سرمه روسري‌مم گل گلی ه! (یعنی حال آدمهای توی آموزشگاه رو تصور کنید! همه دوست داشتن عکس رو ببینن!) آقا هم گفتن یک تعهدی از من گرفته بشه که مسئولیت برگشت خوردن عکس با چادر از نیروی انتظامی به آموزشگاه برعهده ی خودمه. خب کارِ دیگه ای جز تعهد دادن ازم برنمی‌اومد فلذا تعهد دادم و از خانوم‌ها و حضار عذر خواستم و اومدم بیرون.

از ظهر تا حالا به نیروی انتظامی و دم و دستگاه‌های این حالی مملکت فکر می کنم؛ که همه ی کادر خانمشون باید چادر سر کنن حتی اگه موهاشون بیرون باشه و آرایش خلیجی کنن، همه متهم ها باید چادر سر کنن برن محضر آقای قاضی، بعد عکس با چادر منو برا گواهی‌نامه قبول نمی‌کنن!
بنظرتون چیزی جز غرض یا مرض این حالو توشون ایجاد کرده؟!


و در ادامه جان ِ من دعا کنید پس نفرستن کاردکسمو. چون اون وقت دیگه ممکنه از اون حال عصبیا پیدا کنم و ضدنظام شم.

...



بعد از سه سال، سري به فیس بوک زدم. هیچ وقت شبکه های اجتماعی مجازی را نفهمیده ام. همیشه هم فکر کرده ام علاقه ای بهشان ندارم. البته به خاطر ترس از در منجلابشان افتادن، همیشه هم ازشان دور گرفته ام تا جایی که شده. این چند روز ِ فیس بوکی اما به دیدن عکس و نوشته های بچه های مدرسه گذشته و حسابی من رو غرق خودش کرده.
با این که دنیاهای ِ بسیار بسیار متفاوتی داريم(و داشتیم البته) خیلی دوست دارم دوباره ببینیم هم رو.
دوست دارم حرف بزنیم. دلم برای خندیدن ها و چرند گفتن‌های دورهمی تنگ شده.
دوست دارم از بچه‌ها بپرسم و بشنوم. دلم برای دیدن صورت‌هایشان(نه عکس پروفایلشان) اساسی تنگ است.
دلم برای اون جنس از باهم بودن ِ مدرسه ای تنگ شده.


و بعد متاسفانه ناامیدی عجیبی هم دارم از این که بشود هم را ببینیم...




خش خش ِ خشم!

دلم میخواد گريه کنم.
آخه هوا انقد ناجوره که من یا دارم خمیازه می کشم یا سرم درد می کنه یا از بدن درد توان حرکت ندارم ، بعد چار روز تعطیله و نمیشه هیچ کاري کرد.قبلترها سفر در چنته داشتی دنیا. قبلترها دنیای بهتري بودی.

دلم فقط پاییز میخواد. چیزی نمونده تا رفتنش و چشم هام هنوز چیزی از پاییز ندیده...