این روزها حرف زیاد بوده برای نوشتن؛ غم زیاد بوده...
اما نوشته ی قبل، یکی از -به زعم من- عزیزترين دوستانم رو طوري رنجوند که کلاً از هرآنچه نوشتن بود، بدحال بودم. گريزی هم اما نیست برای ِ من از نوشتن و اینجا نوشتن انگار...


چندوقت پیش یکی از اقوام فوت شده بود که زن ِ جوان ِ پا به ماهی داشت؛ هنوز چهلمش نشده بود که پسرکش به دنیا آمد. همان روز دفن و بعد توی ِ مراسم و بعدتر تا بچه به دنیا بیاد و تا همین الان یک بحث های ِ از نظر من عجیب غريبی در جريان بود بین دو خانواده ی بسیار محترم-جدی محترمن ها! الان این کنایه نبود!- که حال ِ من کلاً دگرگون بود از شنیدنشان. مثلاً سر این که سخنران بعد از دفن کی باشه، مراسم کجا باشه، پذیرایی چی باشه و... و در ادامه در مورد مهريه ی همسر متوفی، نامگذاري پسرکش، محل زندگی اش، سهم الارثش و ... و ... و ...

در تمام این مدت تصویر من از این اتفاق، این است که نزدیک ترين عزیزان یک تازه مرده ای بالای سر جنازه ایستاده اند، در یکی از حساس ترين لحظه های سرنوشت این آدم، که چقدر روایت و حدیث و آداب داريم که چه کارهایی بکنید برای مرده و بعد حرفهای صدمن یه غاز می زنند! خب خیلی ناجور است خب. آدم دوست دارد داد بزند به آنکه حق می گوید اینجا و حق نمی گوید که لطف کنند ساکت باشند، الان وقت این حرف ها نیست به خدا!

***

حالا، الان نوشته ها و جوش و خروش انواع و اقسام  آدم ها پیرامون زلزله ی آذربایجان، در این فضای مجازی لعنتی، من را درست یاد ِ حس آن روزهایم می اندازد. عزیزانی درد و رنج می کشند؛ بی خانه و کاشانه اند، بعد ما، ما لعنتی ها، هی حرف می زنیم و ایده های ِ چرتکی ای می دهیم که یک درصد امکان اجرایی ندارند و تازه این بهترين حالت ماجراست؛ یک جاهایی هم یادمان میفتد که چند وقت بود دلمان می خواست به فلانی ها فحش بدهیم و دق دلی خالی کنیم و چه فرصتی بهتر از حالا؟ در کسوت یک دلسوز ِ مردم که اعصاب ندارد دیگران با ایده های نابش موافق نباشند و می تواند آذربایجان عزیز را ببرد وصل کند به انتخابات 88 و روز قدس و سپاه و دولت.
بد اتفاقی است اتفاق این روزهای این حوالی و بدجوري دل ِ آدم خواهان ِ داد زدن سر همه-همه ی همه ی همه- است که کمی ساکت باشند و کمی فکر کنند.


مستی ِ نیمه شبی...


اینجا از اینجور حرف ها کم زده ام، اما خب...


نمیدانم چرا، اما واقعاً احساس می کنم باید به زودی مادر شوم یا ... یا بمیرم!

قبل ترها هم مثلا وقتی هجده ساله بودم-پنج سال پیش!- دلم خواسته بود مادر باشم، احساس می کردم باید با مسئولیتی طرف باشم که هیچ راه گريزی ازش نیست و شیرين هم هست با همه ی دردسرها و گرفتاري ها و مشغله هایش، حالا هم درست همین طور حالی دارم. کارهایی که می کنم را ابداً دوست ندارم. فقط سفر کردن را دوست دارم که آن هم مدتی است که دست نداده است.
این را دوست دارم که به جای افه های ِ آدمهای هم سن اطرافم، مثل ِ بیشتر زنهای ِ این سنی ِ کشورم تمنای ِ مادر بودن دارم و خدا می داند چقدر این شباهتم را به بقیه زنان معمولی ِ سرزمینم دوست دارم!




ضمناً: نیمه ی رمضان برای ِ من از آن عیدهای ِ واقعی ست؛ از آن هایی که ته دل ِ آدم برایش قیلی ویلی می رود از کلی وقت قبل. حالا امسال همه ش به این فکر کرده ام که امام حسن علیه السلام، اولین فرزند ِ علی و زهرا بوده و البته اولین نوه ی رسول خدا و چقدر شاد بوده اند این سه عزیز به تولد ِ پسرشان...



قريبی...


  بعد از نزدیک به دو سال که یا مهدی سرباز بود و سرگرم کار یا من درس و مشق و کار داشتم و نشده بود که بیشتر از دو روز اصفهان باشیم، حالا امشب شده ده شب و ده روز که اصفهانیم به برکت ماه رمضون.

 خلسه ی عجیبی که سفر از هر نوعش داره این جا هم من با خودش برده؛ می فهمم کلی کار دارم، می فهمم که آدمهای دیگه دارن کارها رو انجام میدن و من نیستم و کلی چیز دیگه، اما کاري هم نمی تونم بکنم! یک انقطاع دوست داشتنی از زمان و مکان.  

حالا که کمتر از چندساعت دیگه برمی گردیم تهران، سخت دل تنگ ِ تهرانم  و دل کندن از این جا هم سخته. این زندگی دو سه تیکه ی ما -تهران، اصفهان، نهاوند- بدجور داره با دل ِ ما بازی می کنه.




مرد که گریه نمی‌کند!


"مرد جان می‌دهد

وقتی با پیکرهای نیمه‌جان دخترانش

سوار بر قایقی شکسته

راه اقیانوس را در پیش می‌گیرد"




ضمناً: میترسم از نوشتن؛ از این که آدم ها هی نظر و حرف و گلایه دارند که پس چرا فقط از اینجا مینویسی و از اونجا نه؛ از این اتفاقات احمقانه؛ از این مردن هایی که هیچ معلوم نیست چرا؟!






" در همه آثار اسلامى، ما دو نفر را داريم كه از آنها به «ثاراللَّه» تعبير شده است. در فارسى، ما يك معادل درست و كامل براى اصطلاح عربى «ثار» نداريم. وقتى كسى از خانواده‌اى از روى ظلم به قتل مى‌رسد، خانواده مقتول صاحب اين خون است. اين را «ثار» مى‌گويند و آن خانواده حق دارد خونخواهى كند. اين‌كه مى‌گويند خون خدا، تعبير خيلى نارسا و ناقصى از «ثار» است و درست مراد را نمى‌فهماند. «ثار»، يعنى حقّ خونخواهى. اگر كسى «ثار» يك خانواده است، يعنى اين خانواده حق دارد درباره او خونخواهى كند. در تاريخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است كه صاحب خون اينها و كسى كه حقِ‌ خونخواهى اينها را دارد، خداست. اين دو نفر يكى امام حسين است و يكى هم پدرش اميرالمؤمنين؛ «يا ثاراللَّه وابن ثاره».
 پدرش اميرالمؤمنين هم حقّ خونخواهى‌اش متعلّق به خداست. "

 


سیدعلی خامنه ای؛ 18 دی 77