روزهای خوش در راه...



آفتاب صبح 22بهمن نزده از خونه میرم به این امید که یک یا دو روز دیگه با دخترکی کوچیک برگردم به خونه مون، خونه ای که تو هر اتاقش به لطف رفقا و مهربان همسر دسته ای نرگس هست، خونه ای که دوستش دارم و مطمینم بعد از این دوست تر هم خواهم داشتش...



دست ما کوتاه و خرما بر نخیل


دلم یه دسته ی بزرررگ نرگس میخواد.

یه مهمونی دخترونه ی شلوغ شاد.

یه سفر سرد زمستونی.

یه عالمه لباسای گل گلی و خال خالی و مربع مربعی .

یه عالمه کمد و قفسه و کتابخونه .

کلی غذاهای خوشمزه ی دست پخت یه آدم مهربون.

کیک و شیرینی و دسرای هیجان انگیز.

زیارت امام رضا، مفصل، طولانی.

پریدن و ورجه ورجه.

رفتن خونه ی یه دوست و ساعتها اونجا موندن و زندگی عادیشو نگاه کردن.

یه خونه ی خیلی تمیز و لم دادن و یه کتاب گرم خوندن.

شمال و دریا و جنگل و چای.

جنوب و هرمز و هوای بهاری.

سوپهای خوشمزه.

عطرهای زیاد خوشبو.

کافه های قشنگ با خوراکی های خوشمزه.

فیلمهای تمیز و داستان دار .

نوشتن های دیوانه وار از جزییات روزمره.

حرفهای خرکی زیاد با رفقا و خندیدن.

ساعت ها بین قبرهای گلزار شهدا راه رفتن و لذت بردن.

مهمونی خانوادگی و شیرین زبونی های بچه ها.

خواب راحت شبانه و صبح زود بیدار شدن.

یه جلسه اخلاق خوب و نیم ساعت حرف شنفتنی.

خرید سبزیجات.

روبالشی های جدید.

سرسره برفی و تیوپ سواری.

بازار گل و دیته دسته گل زمستونی خریدن.

شهربازی حتی.

تو ماشین آهنگ خوب گوش دادن.

وضعیت سفید دیدن.




دلم پکید.

پکیدم.



دل تنگی واژه ی حقیری ست...


یک ماه پیش، چنین شبی نجف بودیم. آخرین ساعت های سفر بود. من رمق رفت و آمد و بازارگردی و  در واقع هیچ کاری جز خوابیدن در حرم امیرالمومنین نداشتم. از بقیه جدا شدم و رفتم حرم تا ساعت 12 که برگردم سر قرار. مامان  هم با  این که از ظهر و حتی قبل تر کمی سرما خورده و بی حال بود با بقیه رفت. رفتم توی حرم، تنها. نماز خوندم، گشتم و جای گرم و نرمی با یک پتو پیدا کردم و دو ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم فکر مامان رهام نمی کرد، حس می کردم که نباید ازشون جدا می شدم و میاوردمشون این کنج خلوتی که پیدا کردم استراحت کنن اما هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نبود. شروع کردم به راه رفتن توی صحن، باید که شب ها نجف بوده باشید و از یک ساعتی به بعد حرم را دیده باشید تا بفهمید چه حالی بود و بودم. گروه گروه زوار سرگرم کارهای خودشان و از هر سمتی صدایی و دعایی... و هربار که سرم را بالا میگرفتم و ایوان طلا را می دیدم ناخودآگاه می گفتم"ایوان نجف عجب صفایی دارد، حیدر بنگر چه بارگاهی دارد"و در همان حال میرفتم سمت ضریح برای اولین و آخرین بار در آن سفر. نزدیکی های ضریح ایستادم به تماشا، تماشای خوشه های انگوری که روی ضریحند و هی به خم و می و مستی فکر کردم. جلوتر فاطمه رو دیدم که نشسته بود و حالی داشت در مایه های همون مستی. رفتم که جایی بشینم به زیارت وداع خوندن که سارا رو دیدم و مامان رو که کنارش خواب بود، سارا خسته بود اما بیدار کنار مامان نشسته بود، حال مامان هیچ خوب نبود و بی رمق بود. حالم خیلی بد شد، حس کردم چقدر واقعی نگران بودم چند ساعت پیش. دلم میخواست کاری کنم اما من اون دختر خوبی نبودم که بتونم کاری کنم. حس میکردم انقدر کوتاهی کرده م که اگر نبود حرم امیرالمومنین و انبساط روح و قلبی که توش هست، جا داشت سکته کنم. فکر همه ی بیخیالی هام و بی تفاوتی هام نسبت به همه ی آدمهای عزیز زندگیم رهام نمی کرد، گریه هم نمی شد کرد و حتی بغض. زیارت وداع سریعی خوندم و رفتیم...

باقی ماجرا از رسیدنمون سر قرار و فرودگاه  هم خودش داستانی ه، اما امشب که دوباره خوابیدن توی روز کار دستم داده و خوابم نمیبره، یکهو یاد حال اون شبم افتادم و باز خیلی ترسیدم. کاش  بهتر بودم لااقل برای کسایی که برای من بهترین ها بودن و هستن همیشه. 


پ.ن1: از اول تا آخر نوشته رو یکبار خوندم، علاوه بر پرش های نگارشی،  روایت بی سر و تهی هم شده، اما... هیچی. صرفا جهت ثبت در وبلاگ مثلا!