سر ِ بی درد ِ سر ِ خویش به درد آوردن



کلافگی ِ این چند روزم را حدیث ِ حضرت امیر تمام کرد که "تنهایی عبادت خوبی است".



ضمناًیک. با صد هزار مردم تنهایی، بی صدهزار مردم تنهایی.

ضمناً دو. ویران شود این شهر که می خانه ندارد...

ضمناً سه. در این چهارده روز ِ اقامت توی مدرسه ی روستای شریف آباد، شب ها فقط برای امور ضروری می شد رفت توی حیاط پر آسمان؛ به قد ِ همان ضرورت ها هم اما، دیدن آسمان ِ پر از ستاره اش بس بود برای ِ کلافه نبودن و تنها نبودن و مست بودن...



جان ِ جان، بی من مرو...


یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را

من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را




ضمناً یک. فردا می شه یک سال! از 24 شهريور نود که اصفهان، عروسی بود و دو روز بعد که ما تهران بودیم و خونه ی خودمون تا حالا...


ضمناً دو: منتظرم پاییز بشه؛ امسال بعد از هیفده سال اولین پاییزی ه که بنده باید تو خونه بشینم و لابد ترشی بندازم! حال ِ عجیبی ِ جدایی از درس -هرچندموقت- و من از این بدحالی و استرسی که برای هرچه سريع تر برگشتن به درس و مشق در مقطع بالاتر(!)دارم، متنفرم؛ دلم می خواد شل و آزاد باشم بی که پس ِ ذهنم این احساس لعنتی ِ جا موندن وجود داشته باشه و این حالی که هر آدم ِ هم سن ِ خودم رو بسنجم که ببینم من عقب ترم یا اون!
یعنی واقعا درود بر جمهوري اسلامی و سیستم آموزشیش با این کاري که با روان های ِ ما کرده...


ضمناً سه. هنوز هم بعد از چند سال، شمال که می رم فقط و هی فقط به کلرد ِ آمل فک می کنم و آتیش و بارون و نارنگی و نقاشی های ِ تو و عکس های ِ من...
هرچند هیچ مطمئن نیستم هنوز هم اینجا باشی، من اما هنوز هم کلی از حس هایِ خوبم رو مدیون ِ توأم...

ضمناً چهار. بعد از تقريبا یک ماه پر از کار و سفر و دوري از تهران، سلام.