رحمتی برای همه ی دنیا، پیامبر ِ ما.
گفته اند: باران رسول ِ خداست.
در سیره شون هم اومده که وقت بارون عمامه رو از سرشون برمیداشتن...
ضمناً: بارون و باد، شب جمعه ای.
گفته اند: باران رسول ِ خداست.
در سیره شون هم اومده که وقت بارون عمامه رو از سرشون برمیداشتن...
ضمناً: بارون و باد، شب جمعه ای.
دل تویِ دل ام نیست.
و این دل توی ِ دل نبودن روزهاست که تموم/درمون نشده.
ضمناً: موسم ِ رخت چنگ زدن در دل ِ اینجانب ِ به عبارتی این روزها.
یکهو گردنم درد گرفت؛
از دردت.
اولین بار که رفتم عراق، سامرا نرفتم؛ بعد انقدر بهت بود از نجف و کربلا و کاظمین که هیچ به فکر سامرا نبودم؛
دومین بار اما بی قرار ِ سامرا بودم؛
اتوبوس که نگه داشت توی پارکینگ ِ خرابه ی شهر و ما با ترس و لرز راهی ِ حرم شدیم، حجم ِ ویرانی های ِ اطراف ِ حرم پاک دیوونه کرده بود همه ی ما زیارت اولی ها رو؛
وارد حرم که شدیم همه بی تاب بودن، هیچ باورمون نمیشد اینجایی که هستیم حرم ِ یک معصومی ه؛ همه جا ویران بود؛ همه جا آثار وحشی گری های ِ یک عده از خدا بی خبر بود؛
بعد از سامرا فهمیدم غربت یعنی چی، غریب یعنی کی...



ضمناً: این عکس ها، از سایت الکفیل(سایت رسمی حرم حضرت عباس روحی فداه) برداشته شدن؛ آرشیو عکس خوبی داره این سایت، دیدنش رو توصیه می کنم.
به دلیل ِ قاطی پاطی کردن ِ بلاگفا ناگزیرم که اینطوری لینک بدم: http://alkafeel.net/gallery/index.php
دل تنگی امانم رو بريده.
ضمناً: هی با خودم فک میکنم امان بريدگی دقیقاً چطور اتفاقی ست.

علی اکبر لطیفیان
ضمناً: این همه یاد می رود، وز تو هنوز غافلیم..
غرق نور است و طلا
گنبد زرد رضا
بوى گل، بوى گلاب
مى رسد از همه جا
مثل يك خورشيد است
مى درخشد از دور
شده از اين خورشيد
شهر مشهد پر نور
چشمها خيره به او
قلبها غرق دعاست
بر لب پير و جوان
يا رضا رضا رضا ست
اى خدا كاش كه من
يك كبوتر بودم
روى اين گنبد زرد
شاد مى آسودم
مى زدم بال و پرى
دور تا دور حرم
از دلم ره مى زد
ماتم و غصه و غم
اگر چهار
مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... همیشه بگویید
الحمدلله، شکر خدا. بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر
پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد...
دلت برای ِ مدینه النبی تنگ باشه و ساعت ها بشینی برای ِ اردوی ِ مشهد دانشکده، عکس مشهد ببینی و از مشهد بخونی و از امام رضا(علیه السلام)..
ضمناً:
دوباره پای من و آستان حضرت تو
سر ارادت و خاک سرای جنت تو
و باز سفره ی لطف تو و عنایت تو
کویر دست من و بارش کرامت تو
دیروز رفته بودیم نمایشگاه کتاب؛ مهدی مریض بود، من خسته. دو سه تا نشر اصلی رو که دیدیم رفتیم نشستیم تو چمنای ِ دوره ی خواستگاری.
پسرک ِ دستمال فروش اومد جلومون شروع کرد ملق زدن؛ حوصله نداشت، حوصله ی فروشنده بودن نداشت؛ بچه بود، دلش غلتیدن می خواست، بازیگوشی و رها بودن، ناز کردن حتی.
دستمال نخریدیم چون نیاز نداشتیم، رفت، دم ِ رفتن با این که قبلش کلی خندیده بودن با مهدی، با ناراحتی رفت؛ غم تو چشماش بود.
وقت ِ رفتن، مهدی رفت دستمالا رو خرید از پسرک.
***
از دیشب، در حال ِ سرماخورده شدنم؛ امروز توی ِ تاکسی، یکهو به طور جدی سرماخوردم! با استیصال رفتم توی ِ کیفم به گشتن، که دستمال کاغذی لازم بودم ناجور.
سه بسته دستمال و سه تا فال ِ حافظ ِ ته ِ کیف ام به داد رسید.
الان که در حال ِ انجام ِ کارهای روی زمین مونده، دستهام یخ زده و آب ِ دماغم راه افتاده، دستمالای ِ پسرک رو گذاشتم کنارم و به دل ِ لابد ِ کم طاقتش فک میکنم؛ که من بش گفتم نیاز ندارم و اون خواسته که من نیاز داشته باشم.
سرما خوردم.
ضمناً:
تا ز می خانه و می نام و نشان خواهد بود/ سر ِ ما خاک ره ِ پیر مغان خواهد بود
حلقه ی پیر مغان از ازلم در گوش است/ برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
این هم فال ِ دستمال کاغذی!
وی* در پاسخ به پرسش یک خبرنگار که در مورد اتفاقات و شعارهای سیاسی در ورزشگاه** سوال کرد گفت: من چنین چیزهایی را شاهد نبودم. من آدم سیاسی نیستم و به دنبال این هستم که خصائص یک ورزشکار را در زمین پیاده کنم. کاری به مسائل بیرون از زمین ندارم. نه سیاسی هستم و نه کاری به مسائل سیاسی دارم. از اول عاشق ایران بودم و همیشه هستم. این تنها حرف من است.
* علی دایی
** ملت با پرچم بحرين رفته بودن ورزشگاه امروز؛
ضمناً: واسه بعضیا نمیشه دعا/آرزو کرد که خوب شن حتی؛ خوبن چون. خوبه این علی دایی؛ خوب ِ خطرناک.
دیروز و امروز با دقت بیشتري به گلهای دانشگاه نگاه میکردم، که قرار بود با رفیق داوطلبی یه روزی بريم بچینیم.
در تمام ِ مدت حواسم بود گلی که غنچه داره رو نشون نکنم.
هی بغض بود بعد، هی روضه...
ضمناً: کاش می شد فهمید "فاطمیه" یعنی چی..
گاهى مىبینید یک نفر پاى تلویزیون نشسته و منتظر یک فیلم است. تلویزیون آگهى تبلیغاتى پخش مىکند و گاهى پخش تبلیغات بیست دقیقه طول مىکشد. یکوقت است کسى به آن تبلیغات احتیاج دار؛ اما کسى که احتیاج ندارد آگهیهاى تبلیغاتى را ببیند، این بیست دقیقه را چرا بىکار بنشیند!؟ یک کتاب دمِ دستش باشد؛ بردارد و بیست دقیقه مطالعه کند. اگر مردم ما عادت کنند که از این وقتهاى ضایعشونده براى مطالعهى کتاب استفاده کنند، جامعه خیلى پیش خواهد رفت و فرهنگ کشور، خیلى ترقى خواهد کرد.
سیدعلی خامنه ای
گفته بود بیا مروی؛ رفتم. کمی نشستیم توی ِ دفتر، به چای و حرف و البته شکلات های ِ همیشگی.
بعد هم رفتیم عکسهایی که میخواست رو گرفتم. میخواستن برای ِدبیرستان ِ مروی سالنامه درآرن، عجله داشت. انگار میدونست سال ِ دیگه نه مروی هست، نه خودش...

عکسها رو که گرفتم و پسربچه های دبیرستانی رفتن خونه هاشون، گفتن که از سردر واسه پشت جلد سالنامه عکس بگیرم. گفتم همونجا وایسن تا با مروی ازشون عکس بگیرم. گیر داده بود که نه بابا و آخه به چه دردی میخوره؟! میگفت و من میخندیدم که آقاااای غیاثی... سه ثانیه ست، وایسید خب.
و توی ِ دلم خالی شده بود از فکر ِ نبودنش، یک روزی، یک وقتی...

حالا هنوز هم باورم نمیشه؛ گاهی که به شماره
ش میرسم تو کانتکت ِ گوشی، دلم هوایی میشه که زنگ بزنم و بگه که چه عجب
مهتاب جان، تو انگار ما رو نمی بینی خیلی خوش حالی که اصن احوال نمی
پرسی...
بعد من بخندم که نه بابا، چه حرفی ه آقای غیاثی، دنیاس دیگه، شلوغ پلوغه.

خوشحال نیستم آقای غیاثی.
خوش حال نیستم که برای دیدنتون به جای ِ مروی و پارک لاله و خونه تون باید بیام قطعه ی نام آوران.
ضمناً یک: معلم باید طوري باشد که خودش بفهمد معلمی شغل انبیاست، نه اینکه به او بگویند.
آقای غیاثی گفته یک زمانی یک جایی و چقدر شبیه بود معلمی کردنش به این حرفش..
ضمناً دو: فاتحه مع الصلوات.
نشسته بودم کنار خیابون، روبروی سفارت بحرين؛ خسته از همه ی بدو بدوهای از صبح تا حالا که دم ِ غروب بود. ف ع داشت با یک بنده خدایی حرف می زد، ملت شعار می دادن، سرمو گذاشتم رو شونه ش که بخوابم، داشت می گفت: به شرطی میتونی اون طوري زندگی نکنی، که خودت دوست نداشته باشی اون زندگی رو. اگه خودت مایل باشی به اون طور زندگی کردن همه چیز کشکه...
حرفش جواب ِ حرفهای کمی قبل تر با ز ص بود انگار؛
ما اون طوري زندگی می کنیم که دوست داریم؛ باید حواسمون به دوست داشته هامون باشه.
که نیست؛
که هست؟!
سرم شلوغه، دل اَم شلوغه، زندگیم شلوغه، روزام شلوغه، شبام شلوغه، اتاقم شلوغه، کیف ام شلوغه، میزم شلوغه، انقدر شلوغی هست که هیچ نمی فهمم کی این هفته گذشت و شد هفته ی بعد.
به همه چیز با سرعت عجیبی نزدیک میشم دارم؛ به پایان ترم و جمع کردن ترمی که هیچ نفهمیدم چی بود و چی شد، به ایام ِ اعتکاف، به بیست و یک خرداد، به تابستون ِ نود، به شونزده تیر، به بیست و چاهار ِ تیر، به ماه رمضون و افطاري های مصلی و خنکای ِ شبهاش، به نیمه ی ماه رمضون و شادی ِ عمیقی که داره، به شب قدر، به چار ِ پنج، به بیست و چاهار ِ شهريور حتی!
***
این دو سه باري که با مهدی رفتم اصفهان، خونه شون، حس ِ تقريباً مشترکمون فرو رفتن تو عسل بوده، نه از لحاظ شیرينی و این چیزا، بل از جهت ِ غلظت و کند شدن ِ دوِر ِ زندگی.
انگار که این طور دونده زندگی کردن به تهران بیشتر ربط داره تا به شخص ِ آدم؛ که من، همین مهتاب وقتی تهران نیستم، خیلی درست تر زمان و زمین رو می فهمم.
ضمناً: بی تو ای صاحب زمان.
«رحم اللَّه امرء عمل عملا فأتقنه».
پيغمبر ميفرمايد: كار را محكم بايد انجام داد، درست بايد انجام داد؛ رحمت خدا بر چنين كسى.
هرطوري که حساب کنیم، حیاط ِ دانشگاه تهران(آیا به راستی میشه حیاط نامیدش!؟) وسطِ شلوغی و بی ريختی ِ خیابون ِ انقلاب، خیلی خوبه که هست.
صبح ها که سلانه سلانه از در 16آذر وارد میشم تا وقتی سر ِ چار راه ِ شهدای گمنام بپیچم پایین و ادبیات رو رد کنم و درخت آلوی ِ مرزی ِ ادبیات و هنرها رو ببینم، همه ش گل ِ رز ه و صدای پرنده.
از اصفهان و خونه ی حیاط دار که برگشتیم، دوباره هوایی شدم؛ دل ام باغ و باغچه و درخت و گلدون میخواد.
امروز یاد ِ حسرت ِ همه ی سالهای بچگیم افتادم، حیاط های ِ پر از گل رزی که اجازه نمیدادن ازشون گل بچینیم.
فقط خونه ی مادر باباحسین بود که میشد گل چید، اونم نه از همه ی گلا، از همین رز رنگی رنگیا که از در ِ 16 آذر تا کتابخونه همه ش ازوناست؛ بقیه گلا نباید چیده میشد.
خانوم ِ همسایه ی مادر اینا تو حیاط پشتیش یه ده نوعی رز داشت که ما از پشت بوم خونه مادر میدیدیمشون و همواره در حسرت میسوختیم؛ بعد انقدر زیر پای ِ مادر می شستیم که بره اجازه بگیره ما بریم اونجا.
میرفتیم و هرکدوم حق داشتیم مثلاً پنج شاخه گل بچینیم و ببريم؛ عذاب بود که بین اون همه رز تو فقط و فقط پنج شاخه بچینی. میچیدیم و با تشکرات و سپاسات عدیده بیرون می اومدیم.
امروز بدم اومد از این مهتاب ِ عاقلی که هستم؛ همون مرز ادبیات و هنرها بین گل رز رنگی رنگیا چند تا بوته رز سرخابی هست که خیلی خوشبوئن، خم شدم بوشون کردم، اومدم بچینم که فک کردم چه کاري ه، بزرگ شدی تو ماشالا و رد شدم.
خلاصه این که این روزا هر روزش رو تو حیاطی حدوداً ده بیست برابر حیاط خانم همسایه طی میکنم بی که دلم خواسته باشه پنج شاخه گل بچینم و بیارم خونه.
ضمناً: حالا کسی هست که بیاد با هم چند شاخه گل بچینیم از دانشگاه و ببريم خونه هامون؟ تازه همونطور که مستحضريد من چادري ام و استتار گل ها و خارج شدن از دانشگاه رو هم میتونم بر عهده بگیرم.
این جناب ِ بزرگوار، بدنشون بعد بیست و هفت سال برگشته و دل تو دل ما نیست؛ از عصري هی با خودم میگم اون جنابان ِ بزرگانی که روح و جسمشون با هم برمیگرده -انشاالله به زودی ِ زود- چه خواهند کرد با روزهای ِ بی رمق ِ ما و هی بیشتر دل توی ِ دل ام نیست.
ضمناً: این جناب ِ بزرگوار، شهید عبدالحسین برونسی هستن که پیکر ِ بی سرشون از شرق ِ دجله تفحص شده و بعد از بیست و هفت سال مفقودالاثر بودن، حالا همزمان با شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها بدنشون پیدا شده و میرن مشهد الرضا
ضمناً دو: اون جنابان ِبزرگوار امام موسی صدر و حاج احمد متوسلیان و هیئت همراه(!) هستن.
ضمناً سه: اون جناب ِ بزرگوارتر هم که جای ِ خودشون رو دارن در بی قراري ِ دل ِ ما.
ضمناً چاهار: http://42cheragh.blogfa.com/post-926.aspx
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی... | ||
| ضمناً: اردیبهشت و سعدی با هم از راه می رسند همیشه؛ و چه خوب که از راه رسیده اند چند ساعتی ست. |