سرم شلوغه، دل اَم شلوغه، زندگیم شلوغه، روزام شلوغه، شبام شلوغه، اتاقم شلوغه، کیف ام شلوغه، میزم شلوغه، انقدر شلوغی هست که هیچ نمی فهمم کی این هفته گذشت و شد هفته ی بعد.
به همه چیز با سرعت عجیبی نزدیک میشم دارم؛ به پایان ترم و جمع کردن ترمی که هیچ نفهمیدم چی بود و چی شد، به ایام ِ اعتکاف، به بیست و یک خرداد، به تابستون ِ نود، به شونزده تیر، به بیست و چاهار ِ تیر، به ماه رمضون و افطاري های مصلی و خنکای ِ شبهاش، به نیمه ی ماه رمضون و شادی ِ عمیقی که داره، به شب قدر، به چار ِ پنج، به بیست و چاهار ِ شهريور حتی!  


***


این دو سه باري که با مهدی رفتم اصفهان، خونه شون، حس ِ تقريباً مشترکمون فرو رفتن تو عسل بوده، نه از لحاظ شیرينی و این چیزا، بل از جهت ِ غلظت و کند شدن ِ دوِر ِ زندگی.
انگار که این طور دونده زندگی کردن به تهران بیشتر ربط داره تا به شخص ِ آدم؛ که من، همین مهتاب وقتی تهران نیستم، خیلی درست تر زمان و زمین رو می فهمم.






ضمناً: بی تو ای صاحب زمان.