طن ِ من و تبیب های بی فایده!
شنبه صبح که رسیدیم تهران، قرار بود یک هفته ی پرکار داشته باشم، اصلاً پاشدیم بند و بساط شادی عروسی خواهر مهدی رو رها کردیم که به امورات مهم برسیم. الان، سه شنبه عصره و من از پنج تا کلاس این هفته م یکیشو رفتم فقط، چهار روزی هست به محض قدم از قدم برداشتن به نفس نفس میفتم و حالت تهوع می گیرم، شبها نمیتونم درست نفس بکشم و روزها بی حوصله ام؛ اینها یعنی من به فاصله ی کمتر از ده روز دوباره سرما خوردم، سرماخوردنی!