عصرهای ِ طولانی ِ خوب.
دلم خیلی برای نوشتن تنگ شده بود . نمیدونم این بهار لعنتی چی توی هواش داره که آدمو اینطوری ملنگ و عاشق لم دادن و نوشتن میکنه. اما خب همچنان مشکلات کیبرد پکیدهی لپتاپم و نافرم بودن کیبرد لپتاپ مهدی(که همین الان داره حرصمو درمیآره انقد دکمههاش به هم چسبیده و هی حرفا اشتباه تایپ میشن) وجود داشت؛ بعد هم که سفر کوتاه سه روزهی اهواز کلی حس و سوژه برای نوشتن بهم داد، طوری مریض شدم از فرداش که سه روزی از صبح تا شب و از شب تا صبح روی تخت نور طلوع و غروب رو با هم مقایسه کردم و کلا همهی حسهای خوبم دود شد. حالا دوباره زندگی آروم شده. صبحها پردهها رو کنار میزنم تا به گلدونها نور برسه. چندوقت پیش مهدی اصرار کرد که لوبیا و نخود و ماش بکاریم. نخودها و ماشها سبز شدند اما نه اونطور که امیدوار بشه بود. لوبیاها اما بلند شدند و دور سیم آنتن پیچیدن و لوبیای اتاق خواب گل سفید و حتی لوبیا داده. بعد هم گاهی صبونه میخورم و بیشتر،نه. بعد هم که پلاس. آخ از پلاس. ریدر خیلی بهتر بود برای هدر دادن وقت. به روحیهی من لااقل بیشتر نزدیک بود. خلاصه که هی پلاس و بینش کمی تلویزیون، شبکه بازار و رادیو آوا. همین دیگه. همین کارهای ساده. تمیز کردن آشپزخونه و فکر کردن به شام. شستن لباسها و جمع کردن و گذاشتنشون تو کمدها. دستمال کشی و جابجا کردن کتابها و لباسهای روی میزها و صندلیها.
و خوبم. گاهی کتاب میخونم. میرم دوستامو میبینم. بیشتر بهشون اساماس میدم البته.
چندباری هم رفتم دانشگاه و خدا رو شکر کردم برای این که این فرصت رو داشتم که یک ترمی لااقل دانشجو نباشم و استرس ژوژمانها و عکسها و درسها رو نداشته باشم و مهمتر این که لازم نیست فضای مزخرف دانشگاه رو قبل انتخابات تحمل کنم.
ها، دلم یه مهمونی هم میخواد تو این عصرای کش اومدهی بهار، به سیاق چای عصرانه اما مهمانی کاهو سکنجبین! نصف بهار گذشته و نشده. کاش بشه اما.