و غروب شد که غروب شد که غروب شد، سحرم، علی!


هوا که این حالی می شود، خیلی بی قرار می شوم. دیوانه حتی. دوثانیه جایی بند نمی شوم. دوست دارم بکنم و بروم. مثلاً اصفهان، میدان امام. مثلاً حرم امام رضا جان. مثلاً گلزار شهدا. مثلاً خالد نبی. مثلاً بندرعباس و ابوموسی و ساحل اعجاب انگیزش. مثلاً شمال حتی!
اما... اما خب حالا بعد از دو سه سال که این بی قراري ها آمده، خوب هم می دانم رفتن، چاره نیست.
برای من که پاییز کربلا رفته ام، پاییز آقای غیاثی را از دست داده ام، پاییز به عقد مردی مهربان درآمده ام، پاییز دلم هوایی ده شب هیئت دانشگاه هنر بوده همیشه، حالا هیچ چیزی قرار نیست.
اضافه کنید غروب ها را به پاییز. اضافه کنید غروب های جمعه را به غروب های پاییز؛ و بعد می شود حال ِ الان ِ من و آخ. آخ از یتیمی ما.




جادوی ِ پاکیزگی! :دی


صبح به جای صبحانه، با ژلوفن قرمز ِ خوش رنگ شروع شده و روز به جای ِ نوشتن پروپوزال نیم صفحه ای و انجام کارهای ِ کوچیک ِ شخصی ای که انگار فقط پنج شنبه ها روزشونه، به شستن مبل ها با کف و تمیزکردن کتابخونه و جاروی کف خونه و پاک کردن آینه ها و شستن روبالشی ها گذشته؛ ظرف های ِ مهمونی ِ یهویی ِ دیشب شسته شده و برگ گل ها بعد از مدتها دستمال کشیده شدن.
غروب هم به جای ِ هرکار ِ دونفره ای به میوه خريدن عجله ای گذشته و مهدی دوباره برگشته سرکار.
تنهام حالا. همه ی کارهای ِ خودم مونده. چندساعت ِ دیگه هم مهمونا از اصفهان می رسن.


اگر مهتاب دوسال پیش بودم، الان کلافه بودم، غر می زدم، ناراضی بودم، شاکی بودم، داغون اصن، له ِ له! حالا اما به خونه نگاه می کنم که حالش بهتر شده از صبح و آرومم.



ضمناً:فقط، فقط کاش...کاش این شب جمعه ای نگاهی به من هم بکنی در این کسوت جدید که بدجور دل تنگم...



وقتی تو نیستی...



فصل نرگس داره میاد.
سخت بی تابم.
بیا.






چقدر خسته ام.



از خودمون می ترسم!


دیروز برای ِ خريدن چند قلم ِ کوچیک باقی مونده ی جهیزیه ی دوستی، داوطلبانه رفتم بازار.-ندیده ام از رفقا کسی رو که مثل ِ خودم انقدر بازار رو دوست داشته باشه.

پیچ های ِ شلوغ ِ ورودی ِ بازار رو که رد کردم، رسیدم به تیمچه ی حاجب الدوله، دنبال ِ چاقو بودم و لیوان و سبد سیب زمینی پیاز و کمی خنزرپنزر.
همین طور که می گشتم و کیف می کردم از بازارگردی، قیمت هم می گرفتم.
عجیب نمی دانم که بود یا نه. قیمت ها از پارسال شاید سه برابر شده بود، از یک ماه قبل، دوبرابر.
سبد سیب زمینی پیازی که انتخاب کردم صدوشصت هزارتومن بود و ست پنج تکه ی چاقوی ِ آشپزخونه 630هزارتومن! آه از نهادم بلند شده بود، زانوهام ضعف می رفت رسماً!
تقريبا دست خالی از شلوغی بازار کشیدم بیرون و گوشه ای نشستم؛ بازار شلوغ بود، مثل همیشه ای که از بازار تهران سراغ داشته ام.


گرون شدن قیمت ها برام چندان عجیب نبود، چیزی که واقعاً برام تکان دهنده بود نوع خريد مردم بود؛ فکر کردم از دوسال پیش که عقد کردم و قیمت یک چیزهایی رو می دونم و می پرسم تا این روزها، همه چیز هی گرون شده اما ملت از هیچ چیزشون کم که نذاشتن هیچ، قر و فر مون هر روز بیشتر هم شده! جهیزیه های عجیب غريب، سیسمونی هایی که تا ده سالگی بچه رو از هر نظر پوشش می ده، خونه های کوچیک اما پر از وسایل گاهاً ناکارآمد، عروسی های ِ آنچنانی با چندمدل غذا و عکس های ِ فلان جور و فیلمبرداري دو دوربینه و سرویس های طلا و جواهر فلان جور و ...
هیچ هم بنای اصلاح نداريم. هیچ ها. هیچ.



جا داره با لحن سعیدقاسمی پرسیده شه "فأین تذهبون"؟!


آخ از شوق دیدن دوستان،




آخ آخ از شوق ِ خاله ی یک کنجد شدن...




خ د ا


چند روزه دوست و آشنا و غريبه و فامیل پشت بند هم به فارسی و انگلیسی اس ام اس می دن که ای مسلمان بیا گوگل و یوتیوب رو تحريم کن که اینا حاضر نشدن فیلم اهانت به پیامبرو بردارن و نمی دونم چی چی و علمای مسلمانان اینو گفتن و چقد این کار گوگل رو بدبخت می کنه و این حرفا.
بعد من هی خودخوري کرده ام که جواب بدی ندم به این رفقا.
حالا امشب اومدم خونه به کارهای ِ ایمیلی برسم می بینم که بعله! برداشتن یک بلایی سر گوگل و مشتقاتش آوردن که کلاً باز نمی شه...

خداییش اونا به پیامبرمون اهانت می کنن، اینا به خودمون!
واقعن سخته برام تصمیم گیري که بغضمو سر کی خالی کنم. 





بعداً نوشت: رفیق تازه یافت شده هم گفته که دو روز استفاده نکردن از گوگل کسی را نمی کشد، البته.