و غروب شد که غروب شد که غروب شد، سحرم، علی!
هوا که این حالی می شود، خیلی بی قرار می شوم. دیوانه حتی. دوثانیه جایی بند نمی شوم. دوست دارم بکنم و بروم. مثلاً اصفهان، میدان امام. مثلاً حرم امام رضا جان. مثلاً گلزار شهدا. مثلاً خالد نبی. مثلاً بندرعباس و ابوموسی و ساحل اعجاب انگیزش. مثلاً شمال حتی!
اما... اما خب حالا بعد از دو سه سال که این بی قراري ها آمده، خوب هم می دانم رفتن، چاره نیست.
برای من که پاییز کربلا رفته ام، پاییز آقای غیاثی را از دست داده ام، پاییز به عقد مردی مهربان درآمده ام، پاییز دلم هوایی ده شب هیئت دانشگاه هنر بوده همیشه، حالا هیچ چیزی قرار نیست.
اضافه کنید غروب ها را به پاییز. اضافه کنید غروب های جمعه را به غروب های پاییز؛ و بعد می شود حال ِ الان ِ من و آخ. آخ از یتیمی ما.