جادوی ِ پاکیزگی! :دی
صبح به جای صبحانه، با ژلوفن قرمز ِ خوش رنگ شروع شده و روز به جای ِ نوشتن پروپوزال نیم صفحه ای و انجام کارهای ِ کوچیک ِ شخصی ای که انگار فقط پنج شنبه ها روزشونه، به شستن مبل ها با کف و تمیزکردن کتابخونه و جاروی کف خونه و پاک کردن آینه ها و شستن روبالشی ها گذشته؛ ظرف های ِ مهمونی ِ یهویی ِ دیشب شسته شده و برگ گل ها بعد از مدتها دستمال کشیده شدن.
غروب هم به جای ِ هرکار ِ دونفره ای به میوه خريدن عجله ای گذشته و مهدی دوباره برگشته سرکار.
تنهام حالا. همه ی کارهای ِ خودم مونده. چندساعت ِ دیگه هم مهمونا از اصفهان می رسن.
اگر مهتاب دوسال پیش بودم، الان کلافه بودم، غر می زدم، ناراضی بودم، شاکی بودم، داغون اصن، له ِ له! حالا اما به خونه نگاه می کنم که حالش بهتر شده از صبح و آرومم.
ضمناً:فقط، فقط کاش...کاش این شب جمعه ای نگاهی به من هم بکنی در این کسوت جدید که بدجور دل تنگم...