حتمن هم که یکی باید بیاد بگه وگرنه ما برغاله هایی بیش نیستیم!
رفتم داخل ِ سالن، سخنران بی که بحثش ربطی داشته باشه گفت: "جوون مسلمونی که ادعای دغدغه ی جهان اسلامش میشه باید بره افغانستان، باید بره پاکستان..." دیگه بقیه شو نشنیدم، اومدم بیرون، بیچاره تر از پیش.
انقدر بدحال بودم که هرکسی با دیدنم بفهمه؛ گیر داده بود آخه چچرا داری میری افغانستان؟ تو دختری، تو فلانی، تو بهمانی، نمیشه که، نرو؛ ته ِ دل ام با نرفتن بود اما همینطور که می گفت من جواب می دادم و اون ساکت می شد تا سوال و گیر بعدی؛ آخرش گفت: "من یه اقایی می شناسم استخاره های عجیب غریبیب می کنه؛ بیا زنگ بزن، دیگه هر چی اون گفت." بیچاره تر از پیش گفتم باشه. تا حالا استخاره نکرده بودم و بعد از اون هم نکردم. گفتم باشه چون مطمئن بودم جواب ِ استخاره منفی ه؛ بعد من دیگه بیچاره نیستم؛ با خیال ِ آروم نمیرم.
زنگ که زدم برای ِ جواب، رو تخت ِ سارا دراز کشیده بودم، شل، یعنی که مطمئن بودم عید تهرانم؛ آقا شروع کرد به گفتن: "این رفتن، خیلی خوبه، پر از خیر و برکت ه و حواست باشه که..." یخ زدم. بیچاره تر از پیش. میخواستم باز زنگ برنم بش بگم اخوی اشتباه میکنیا! ممکن نیست، من نباید برم...
رفتم. خداییش از وقتی پامو گذاشتم توی راه آهن تهران، دیگه بیچارگی کم شد هی و هی تر.
***
دلم میخواد یکی بیاد بگه جوون مسلمون عید رو نباید بره شمال، نباید بره عقد ِ پسرعموی ِ مهدی، نباید بمونه تهران، جوون مسلمون نباید کفش و کیف نو بخره و بدونه امسال چه رنگی مده تو تهران، جوون مسلمون باید مسلمون باشه، باید مومن باشه، باید بفهمه، باید بیچاره باشه، بیچاره تر از هر وقت دیگه ای.




