هرچقدر هم که آدم تلاش میکنه آدم باشه نمیشه، یکهو دلت پر میکشه برای یک نفر از اون ۱۸ تا اتوبوس بودن؛ آدم شک هم می کنه به خودش که یعنی رجب بیگی جان، مثلاً مگر من چقدر جا می گرفتم اگر اومده بودم؟ مگر من چقدر اراجیف می گفتم؟ مگر من چقدر بد بودم؟!
دلی که دارت میترکد از اتفاقی که افتاده و تمام شده و آخ و اوخ.

جداً آخ و اوخ.