گذر ابرها...

 

زندگی‌ام روال عادی‌اش را دارد؛ همان دوندگی‌ها و بودن‌ها و حرف زدن‌ها و خندیدن‌ها. به محض این که سکوت می‌شود، حتی برای دوثانیه، پرت می‌شوم یک جایِ دیگری. جایی که نمی‌دانم کجاست حتی!می‌شوم پر از واهمه. این دوریِ راه اوضاع را بدتر هم می‌کند. باید تخیل/تصور کنم که هرکسی الان چه حالی دارد در آن یکی شهر؟ کی بی‌تابی می‌کند؟ کدام دختر گریه؟ الان کجا جمع شده‌اند؟ ۵ ساعت اتوبوس تا اصفهان را چه‌کار کنیم؟ و... و...
و خب خلا هی بیشتر و بیشتر می‌شود لابد تا فردا؛ فردا که به خاک بسپارند این یکی فامیل را هم ، کمی که آرام‌تر شویم، به مرگ فکر می‌کنیم که چقدر نزدیک است و به زندگی که چقدر سنگین و بی‌ارزش.

 

 

ضمناً: فاتحه هم اگر بخونید برای ِ این فامیلِ ما، حتماً خوب است!

 

 

نه غرض نه مرض!


جا داره بگم که این جریان ِ عکس باچادر برای گواهی‌نامه(+) توهم فانتزی منشی و مسئول آموزشگاه رانندگی گاندی بود و وقتی از افسری که امتحان آیین‌نامه می‌گرفت پرسیدن گفت فقط حجاب کامل و معلوم بودن کامل صورت ملاکه و نه چیز دیگه‌ای.
خلاصه که این‌بار هم نشد که ضدنظام شم!


رفقایی که این داستانو رفتن نقل کردن همه‌جا و فحشاشو دادن به مملکت برن توبه کنن و داستان جدید رو تعریف کنن :دی



وقتی که تو نیستی من هم تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام...



از در که می آد توی ِ خونه، خسته و بی‌حوصله‌ست؛ یک دسته‌ی بزرگ نرگس هم توی دستاشه. نرگس‌ها رو می‌گیرم و توی گلدون می‌ذارم. چایی رو خورده نخورده می‌شینه پای کامپیوتر و کمپانی آو هِروز بازی می‌کنه بی‌وقفه. سه ساعتی هست داره بازی می‌کنه و بسیار هم راضی به‌ نظر می‌رسه.


من؟! خب موندم که اون حجم ِ نرگس پر از  لطافت و محبت رو باور کنم یا چندین ساعت بازی خشن ِبی‌وقفه و سکوت رو؟ و البته مستم از بوی نرگس‌های شادِ گلدون ِ سفالی ِ سبزمون.





کار جنون ما به تماشا کشیده است...


هیچ سفري به کربلای تو نبوده که بشه آماده باشم! همیشه هول هولکی می‌شه همه چی. انقدر که وقتی می‌رسیم نجف تازه بفهمم چه خبره؛ این بار هم مثل سه دفعه ی قبل...

من هربار مثل قبل، آشفته ام و تو هربار مثل قبل، مهربان.



ضمناً: هزاربار نوشتم و پاک کردم. اگر برگشتم مفصل می نویسم. دعا کنید. دعا می کنم انشالله.