گذر ابرها...
زندگیام روال عادیاش را دارد؛ همان دوندگیها و بودنها و حرف زدنها و خندیدنها. به محض این که سکوت میشود، حتی برای دوثانیه، پرت میشوم یک جایِ دیگری. جایی که نمیدانم کجاست حتی!میشوم پر از واهمه. این دوریِ راه اوضاع را بدتر هم میکند. باید تخیل/تصور کنم که هرکسی الان چه حالی دارد در آن یکی شهر؟ کی بیتابی میکند؟ کدام دختر گریه؟ الان کجا جمع شدهاند؟ ۵ ساعت اتوبوس تا اصفهان را چهکار کنیم؟ و... و...
و خب خلا هی بیشتر و بیشتر میشود لابد تا فردا؛ فردا که به خاک بسپارند این یکی فامیل را هم ، کمی که آرامتر شویم، به مرگ فکر میکنیم که چقدر نزدیک است و به زندگی که چقدر سنگین و بیارزش.
ضمناً: فاتحه هم اگر بخونید برای ِ این فامیلِ ما، حتماً خوب است!