دل همیشه غريبم هوایتان کرده است، حضرت ِ ولی نعمت!



امام رضا! به نظرتون درسته این کار؟
شما که با ما از این کارا نمی کردید که حضرت رئوف؛ ما که از شما این طور چیزهایی ندیده بودیم حضرت خورشید؛
آقا! دل ِ ما این روزها خیلی خیلی داغ و درد داره؛
فکر ِ مدینه نرفتن ها، هر فاطمیه میکشه بنده رو، مشهدتون رو چرا دريغ می کنید دیگه آقا؟





تن ما و ناز طبیب!


همیشه همین طوره؛ حال روحم بده و بی اعصابم، سرما میخورم. در اثر استراحت تو خونه و هیچ کاري نکردن و قطع هرگونه رابطه ای با امور جدی زندگی، حال روحم خوب میشه. تصمیمات کلان و جامعی برای آینده میگیرم. افق ها، روشن میشن. در حال چیدن جزئیات حماسه ای که برای آینده تدارک دیدم، دوباره علائم سرماخوردگی رو حس میکنم. چندساعت یا چند روز بعد، سرما خورده م. در اثر ویران شدن همه ی برنامه هایی که برای روزهای خوش آینده ريختم، حال روحم بد میشه و ...



ضمناً: کور شم اگه دروغ گفته یا اغراق کرده باشم.




خلوت الدوله ی شرقی...


چقدر این بارون شگفت انگیزه؛
حال ِ خراب ِ نزار ِ آدم رو یکجوري می کنه؛ دگرگون و متحول نه. شاید هشیار.
حضرت بهار! لطف کن و اینجوري بهار باش، نه اونجوري تابستون.



ضمناً: دیروز زیر بارون با موتور رفتیم بازار! معجون دلچسبی بود، بودن تو بازار و صدای بارون رو سقف بازار و خريد کردن با مهربان همسر.



در حین دیدن ِ هفت


ابوالقاسم طالبی رو از قلاده های طلاش بیشتر دوست دارم؛
این حق پذیري ِ توأم با شل بودن. کاش توی جمهوري اسلامی کمی طالبی بیشتر بود که کمی انگیزه ی بیشتري داشتیم برای شل بودن و رفتن به سمت تخصصی شدن.




به زودی


میخوام یک چیزهای زیادی بنویسم، خوب و بد، خوش و ناخوش؛


خلاصه این که بهاری دیگر بی حضور تو از راه می رسد.

 

 

از صبح ۱۲ فروردین تهرانم؛ انگار که با همه ی دنیا قهر باشم بر نیمچه اشتیاقم برای خروج از خونه هم غلبه کردم و تاحالا از خونه بیرون نیومدم. در عوض نشستم تو خونه و با خودم فک می کنم یعنی شنبه که بخوام برم دانشگاه و بگم من دقیقا بعد از یک ماه هیچ کار درسی نکرده ام و تنها کاری که برش مداومت داشتم در این مدت خواب و  دندون درد بوده، قیافه ی اساتید چه شکلی خواهد شد؟
قیافه ی اساتید که هیچ، واقعا قیافه ی خودم چه شکلی خواهد بود/ است؟
در واقع سوالم از خدا/دنیا/شما/ آقای مجری اینه که من الان چه شکلی ام؟

 

 

نوبهار است گویا.


خدایا! غلط کردم که خواستم برگردم شهر؛ منو برگردون همونجایی که از 27 اسفند تا 6 فروردین بودم. شهر بسمه دیگه.



ضمناً: لازم به ذکره که یک فقره پارچه ی چادری در همین شهرنشینی خریدم که دارای خال خال های ریز رنگی رنگی ه! یعنی ف.ع الان منتظرم بعد عید شه بدوزم رم کنم بیام خونه تون حرص بخوری :))




سال می گردد که شاید چون تویی پیدا کند...

 

 

 دور ِ تند ِ زندگی برای ِ چند روزی به برکت ِ زندگی توی ِ یک پادگان ِ نسبتاً نظامی، آروم  شده و آدم میتونه بشینه و به پیچ و خم های ِ روزهاش فکر کنه و هی شگفت زده بشه/باشه.
اون هم چه نشستنی! در جوار ِ بیست و دو شهید ِ تازه تفحص شده و توی ِ هوای ِ بهاری ِ اهواز.