دستی برآر ...   

 

 

 

تل زینبیه

 

راز خون را جز شهدا درنمی یابند.

 

 

ضمنا: اینجا تل زینبیه ست. تل زینبیه جاییه که زینب دید با حسین فاطمه چه کردند. 

 

 

 

 

عکاس خبری یا حمال دوربین؟!

 

تو این ساعت نصفه شبی الان به ناگهان فهمیدم چرا از عکاس خبری شدن فراری ام. یعنی اگر یک زمانی مجبور باشم کار عکاسی خبری بکنم بی شک انتخابم ادیتور بودن ه تا عکاس بودن.
آخه فک کنید با این همه پیشرفت عقل و تکنولوژی و این چیزمیزا هنوز هم در تجمعات هر وری که میشه یک عکاسی پیدا میشه که میره بین همه ی باحجابا یه بی حجاب گیر میاره ازش عکس میگیره یا برعکسش. بعد آدم خودش رو نباید بکشه؟! فک کنید آخه چقد زشت.
بعدتر شما شاید ندونید اما من میدونم که اون عکاس شاید اولش انقد بیمار نبوده اون ادیتور لعنتی یا اون صابکار لعنتی تر به این حال انداختنش. اینه که همون بهتره که آدم بره صابکار شه تا عکاس خبری.
والا به خدا.

 

 

 

 

ولنتاین سبزی که برامون نذاشتن !

 

میرم توی سوپرمارکت سرکوچه واسه سارا یامی و ژله بگیرم. میرم ته مغازه. خانمه داره حرف میزنه با فروشنده که " خدا لعنتشون کنه خدا بگم چی کارشون کنه ریختن بچه های بی گناه مردمو میزنن خدا واقعا لعنتشون کنه... "
دارم جمله رو درست می کنم تو ذهنم که برسم پیشش و واسه ش توضیح بدم لعنتش باید کجا رو نشونه بگیره به جای اینجای الانی که ادامه میده "آقا خدا جداً لعنتشون کنه. یه ولنتاینم نذاشتن واسه مردم. آخه چرا میگیری میزنی بچه های مردمو روز ولنتاین؟ گرفتن موبایلا رم قطع کردن..."

 

***

 

"سه روز از پیروزى انقلاب در بیست و دوى بهمن گذشته بود، همین آدم‌ها با همین اسم‌ها آمدند جلوى اقامتگاه امام در خیابان ایران، بنا کردند شعار دادن؛ همان‌ها الان مى آیند توى خیابان، علیه نظام و علیه انقلاب شعار می‌دهند! چیزى عوض نشده. اسمشان چپ بود، پشت سرشان آمریکا بود؛ اسمشان سوسیالیست بود، لیبرال بود، آزادى طلب بود، پشت سرشان همه‌ی دستگاه‌‌هاى ارتجاع و استکبار و استبداد کوچک و بزرگ دنیا صف کشیده بودند! امروز هم همین است. "

سید علی خامنه ای

 

 

 

لوس.

 

آدم ِ سرماخورده نیاز به مراقبت دارد.
مراقبت هم لاجرم نیاز به مراقب.

خودِ آدم که بی عرضه باشه، یا بی توجه باشه، یا بی حوصله برای مراقبت از خودش، خود ِ آدم که گیر کرده باشه بین کلی تصمیمهایی که باید تا امشب و فردا صبح و پس فردا شب بگیره، خود ِ آدم که دلش مراقبی به جز خود ِ آدم خواسته باشه، میشه من که از صبح منتظر یه اتفاقم که گریه کنم و بعد همه بفهمن این که من همین ده روز پیش مشهد بودم کافی م نبوده برا خوب بودن، دل ام استراحت میخواد و سرمانخورده بودن و هزار تا چیز عجیب غریب، مثلاً آناناس، مثلاً غذای خوشمزه ی هندی.

 

 

روزهايي كه پر از نرگس و مهدي است و تو نيستي اما.



نرگس،‌ گل ِ زمستان است.


يعني كه بيا.
يعني كه زمستون فصل ِ اومدنته.
يعني كه گل ِ نرگس ِ‌ ما فقط توئي، ‌هرچند كه همه ي اتاقم پر از نرگس بشه به خاطر علاقه ي مشترك ِ‌من و مهدي به نرگس.
تو اما گل ِ نرگس ِ‌مائي،‌مهدي ِ‌مائي؛‌ بيا.





ببین که در طلب ات، حال ِ مردمان چون است..

 

بدن عاقل است، بالغ هم، اصلاً بدن ِ انسان در منتهای ِ فهم و شعور است اگر آدم حواسش باشد به بدنش. الان که دارم مینویسم در مورد بدن همینطور برای خودم به یاد ِ ذوالجناح ام.
امروز بدنم نمی کشید، نبود توی ِ این شهر؛ به اندازه ی همه ی روزهای قبل دوئیدم، هزار و یک کار پراکنده انجام دادم، درست مثل ِ یک بنده خدای ِ تهرانی؛
بدنم خسته بود اما، راه نمیومد، بین دوئیدنام از دانشگاه تا انقلاب و از سایت به دفتر و از دفتر به سردر، جا می موند.
بارون هم میومد، نه مثل ِ بارون های پاییز، درست مثل بارونهای بهار.

***

از دانشکده با مهدیه و ریحانه میزنیم بیرون، شهر بارون خورده ست، آدم ها همون آدم ها. تنها که میشم تازه فراغت حاصل میشه، تازه بدنم می فهمه که کاریش نیست دیگه با این شهر و مردم، کمتر از پنج ساعت ِ دیگه می ره؛ مهم نیست که مردم چرا چطورن، مهم نیست چرا پیاده رو انقدر شلوغه که چی، مهم نیست چرا آدمها می دوئن یا نمی دوئن؛ فقط من هستم که دارم می رم.
درست ِ درست مثل ِ پارسال این روزا؛ پارسال توی ِ مشهد یه نصفه روز دوئیدیم واسه بلیط، با بیچارگی ِ مطلق رسیدم تهران، نصفه شبی گیر کردم توی ترمینال و چه و چه و چه؛ مهم نبود اما. من خونده شده بودم.
حالا امشب هم.
پارسال از مشهد به تهران و بعد نجف و کربلا و کاظمین. حالا از تهران به مشهد و ان شالله...

***

بدن آدم اصولاً فهمیده بوده و هست؛ جلوتر از ذهن ِ شلوغ پلوغ ِ درهم برهم ام فهمیده بود تمنای ِ رفتن رو و نبودن رو و جای ِ دیگری بودن رو؛ جایی که بهتر از هر جایی ه تو این مملکت.

 

 

 

 

جهان اسلام وطن من است.

 

 

این جهان اسلامی که هر گوشه ایش یه آشوبی ه و بلوایی و شلوغی ای، توی دل آدم رو خالی میکنه، که چقدر پس نزدیکه اومدنتون و چقدر خالی دست های ما...

 

 

 

 

 

حالا شما رفقا رسیده اید کربلا؛ منتظر ِ رسیدن زینب و کاروان...

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم
چه کنم؟

 

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم
چه کنم؟