حضرت بهار!



کاش زودتري بهار شه؛ بهار خوبه، بهار ِ امسال، خوب تره ایشالا، یعنی که من زیاد منتظرشم و امید دارم بهش.




هییییع خدا..


امروز کنجکاویم برای دیدن فضای کنکور تحصیلات تکمیلی(!) بر تنبلی عصر جمعه م غلبه کرد و نیم ساعتی قبل از شروع کنکور کارت رو دانلود و پرينت کردم و راه افتادم؛ ترافیک بود؛ قرار بود -به نقل از کارت- که 2 درها بسته باشه، کمی قبل از 3 رسیدم؛ کلی آدم داشتند میدوئیدن، فهمیدم که همه چی، حتی کنکور ارشد در فضای بچه های هنر متفاوته با نمونه های دیگه. هیچی دیگه، 3 کنکور شروع شد؛
اطلاعات بنده از کنکور ارشد درين حد بود که نمیدونستم درسا چی ه تا وقتی رو جلد دفترچه رو خوندم. اسم درسا نشون می داد کشکی و اعصاب خورد کنه؛ وسوسه شدم پاشم نمیدونم چرا پا نشدم. هنر فرهنگ ادبیات ایران و جهان، 30 تا سوال، دیگه تصور کنید از اسم که چه ارااااجیفی پرسیده بودن، انگار که مسابقه ی تلفنی ِ تلویزیونه!
بعد هم 20 تا سوال مبانی مرمت که من کلاً نفهمیدم سوالا پیرامون مرمت چی بودن واقعا! و بعد حتی 20 تا سوال مرمت یا همچنین اسمی، توجه کنید که جمعاً 40 سوال از مرمت بنا و نقاشی و ظرف و ظروف؛
و خب 60 تا سوال فن شناسی و تاريخ عکاسی که آدم دوست داشت بره بگیره بزنتشون بس که فک کرده بودن ملت اسگلن و خب جالبه که ملت اسگلن!
26 تا سوال جواب دادم؛ کلی بدحال شدم، از جلسه خارج شدم و تا در ِ دانشکده تربیت بدنی فهمیدم طی ِ مکاشفاتم که پس چرا یه عده دکتر و دندون پزشک و مهندس ارشد عکاسی میخونن تو دانشکده مون!
و بعد از در دانشکده تا میدون انقلاب، فهمیدم بعیده بتونم توان ِ خوندن برای ارشد داشته باشم؛ آخه بلاهت تا کجا؟ اگه سال بعد خواستم ارشد بدم، بیاید یادم بیاريد که امروز چه حالی داشتم، جان ِ خودتون.



ضمناً: سر جلسه دلم میخواست برم مراقبا رو بزنم به خاطر سطح ِ بلاهت سوالا! به نظرتون ما کی از دست سنجش راهت میشیم؟

بعداً: خب رفیق مون منو آگاه کرد که گویا یه سري درسا ضريبش صفر بوده اصلاً به ما ربطی نداشته و من ناآگاهانه درصدد بودم پاسخگوی اون سوالا باشم! :دی




یادته دوتایی رفتیم دوکوهه لیلا؟ :)


شهید گمنام ِ دوکوهه- حیاط حسینیه ی حاج همت

اسفند 89



ضمناً: قرار ِ بی قرارانی دوکوهه.

ضمناً تر: برای شما فندق خمینی و شما ای امام! که بی قراريد...




من اگه کاره ای تو نظام بودم وزارت هنر تاسیس میکردم میسپردم به یونسی.


"اگر فردی برنده جایزه بین‌المللی می‌شد ما اولین گروهی بودیم که به او تبریک می‌گفتیم و به کمک او می‌رفتیم و مشورت می‌دادیم که این فرد از طرف گروه‌های تروریستی محاصره نشود. به‌طور مثال یک حقوقدان در زمان ما برنده جایزه مهم بین‌المللی شد، بررسی و احساس کردیم اگر با او برخورد مثبتی نشود چه‌بسا از طرف گروه‌های تروریستی و ضدانقلاب تحت‌تاثیر قرار بگیرد، به او تبریک گفتیم و کمک کردیم که به ایران هم بازگردد؛ یا فرض کنید اگر اتفاقی که امروز برای اصغر فرهادی و موفقیت جهانی فیلم او در زمان ما رخ داده بود، پیشنهاد می‌دادیم برای او جشن بگیرند و از او در فرودگاه استقبال ویژه‌ای می‌کردیم و چنانچه می‌دیدیم گروه‌های تروریستی و ضدامنیتی می‌خواهند از فردی سوءاستفاده کنند، اطلاعات لازم را به او می‌دادیم که خود فرد حواسش جمع باشد، ما می‌شدیم یار و یاور و کمک کار او نه اینکه از ما احساس خطر کند بلکه اگر احساس خطر می‌کرد، از ما تقاضای کمک می‌کرد. در عین حال ما راهنمایی‌ها، اطلاعات و ارشادهای لازم را می‌دادیم که حواس‌شان جمع باشد، چراکه هیچ هنرمندی حاضر نیست که به صورت خودخواسته و طبیعی با همکاری با گروه‌های ضدانقلاب برای خودش دردسر ایجاد کند، اگر بخواهد رفتار ضدانقلاب هم داشته باشد، جایش ایران نیست و اگر یک هنرمند هم از گروه ضدانقلابی در هنرمندان نفوذ می‌کرد او را از جامعه هنری دور می‌کردیم. هنرمندان باتوجه به روح لطیفی که دارند، زودرنج و حساس هستند با این قشر باید به‌گونه‌ای رفتار کرد که آنها را جذب کرد، نه طرد. نباید رفتاری کرد که این گروه از هنرمندان به سمت خروج از کشور سوق داده شوند، مشخص است که این طیف از هنرمندان مهاجر مایل بودند در ایران بمانند و به روش گذشته ادامه دهند و از جامعه و انقلاب جا نمانند، اما متاسفانه رفتار تند و تنگ‌نظرانه برخی افراد سبب شد خیلی‌ها رفتند و این ضایعه غیرقابل جبران است و ما این روش را نمی‌پسندیم و در نهایت به زیان امنیت کشور می‌دانیم."



علی یونسی وزیر اطلاعات دولت خاتمی در گفت و گو با شرق



دردهای ِ من نگفتنی ست تازه!


یک دوره هایی هست که بدن ِ آدم انگار داره تموم میشه؛ همه جای ِ آدم یا درد می کنه یا کبوده یا می لنگه یا شکسته یا جون نداره و قس علی هذا؛
خب بنده الان در این دوره هستم چند وقتیه و شدم شبیه ِ این پیرزن پادردیا که شب از درد پا خوابشون نمیبره.
دندون دردم که اصن خوراک منه! جالبه که سه ساله همه ش یه دندونم درد میگیره و خرج گزاف رو دستم میذاره؛ شایسته نیست بکشمش ب جاش دندون بکارم؟ شاید باشه.




ضمناً: بعد اون پیرزنا لابد میشینن ذکر میگن یه گوشه، من نشسته م اینجا چرت میگم.



سازمان محترم سنجش!



یعنی از کنکوري که عصر جمعه باشه، چه انتظاري میره؟
چقددد خوشحالم که درس نخوندم برا ارشد، چون اون وقت با این عصر ِ جمعه بودن ِ آزمون، همه ی تلاشام به باد می رفت؛ اینم حکمت خدا! حالا هی آدما فک کنن من شلم درس نمی خونم، خدایا حکمتتو شکر.




بعد ب جا جیمیل و جی تاک و اینا رفتیم نشستیم از تلویزیون مستند "برای آزادی" دیدیم!



شایان ِ ذکره که اعصاب ما نیز هم پیرامون ِ قطع شدن ِ جیمیل ِ گرامی به حدی له شد که قابل بازگو کردن نیست، که پس فردا یک بنده خدایی پیدا نشه بگه شما اصن انگار نه انگار تو این مملکتید با این معضلات ِ خنده دار ِ درددار؛



روزهای ِ سفید



برای ِ دل تنگی،
باران بهانه است
آفتاب بهانه است...




ماه ِ من...


بیست و یک دی ِ نود - ورودی ِ نجف ِ اشرف
ماه ِ کامل ِ صفر



یک ماه گذشته از شب های نجف و ماه کاملش؛ حالا این شب ها هم مهتاب تو آسمون هست. ماه ِ ربیع...




مهربانی ِ روزها...



*

 Iran , Tehran / Imam Ruhallah Khomeini waves to a crowd of enthusiastic supporters on his return to Tehran / ۱۹۷۹ / Michel Setboun


این روزها، روزهای ِ خوبین؛ توی ِ خونه گل ِ نرگس و رز و مريم داريم؛ تعطیلی ِ بین دو ترمه و من به جای ِ فکر کردن به کارهای ِ تلنبار شده ی دانشگاه، می تونم به بازار رفتن و خريد رومیزی سفید و لیوان ِ پرنده ای و قوطی ِ چایِ لومینارک ِ نارنجی فکر کنم و به مربای ِ زرشک حتی؛
روزهای ِ خوبی ه نه فقط به خاطر ِ این روزمره های ِ خواستنی، که بهمن واقعا ماه ِ خوبی ه، همه جوره.
اگر بخوام بنویسم خیلی ه هی، همین اما باشه که ترکیب دهه ی فجر و ولادت حضرت رسول و کارگاه هنري مدرسه، کلاً بنده رو نواخته و دچار ِ خوب حالی ام شکر خدا. همین.



*عکس از اینجا:http://hezbollahphoto.bloghaa.com/archives/3672






من رو می فرمان.

..يكى هم پرهيز از تنبلى و كم‌كارى است. كسالت، كم‌كارى و تنبلى، يك انسان را، يك خانواده را، يك كشور و يك ملت را تباه مي كند. همه بايد كار كنند؛ كار جهادى...



نمازجمعه ی چهارده بهمن نود





نمازجمعه ای که نبودم..



علمدار ِ ولایت،
بسیجیان فدایت..





چای می خورم و حسرت خراسان را..



بیست و پنج دی نود- حاشیه ی شهر کربلا

داشتیم می رفتیم سامراء؛که غربت، ذاتی ِ سامراست انگار.



ضمناً: از سامراء هیچ عکسی ندارم؛ نه من، نه فکر کنم هیچ کدوم دیگه از بچه های کاروان؛ انگار شهر ِ سامراء طوري نیست که تو بتونی غربتش رو کشف کنی حتی، دوربین دستت بگیري و عکس بگیري.
-البته همه ی موارد امنیتی هم مزید بر علت میشه-


غربت، از دست دادن دوستان است.

یک.چیزهایی هست که نمیدونم چطور باید لابلای ِ روزمره ها بهش رسید؛ مثلاً عاقبت به خیري، شاکر بودن و..


دو. یک کارهایی هست که هیچ حواسمون نیست که می تونن به ما کمک کنن برای ِ بهتر بودن؛ مثلاً مهمونی دادن، مثلاً دیدن دوستانی که مدتهاست ندیدیمشون. 


سه. چقدر خوب بود که امروزها زیادتر بود؛ که جمع می شدیم دور ِ هم برای ِ هم گل و پودر ژله و قابلمه مسی و ماهی تابه و شکلات و قاب و روسري هدیه می بردیم که پشتش یک دنیا مهر است و دوستی.


چهار. یکهو دلم از پس ِ این همه شادی، هوایی ِ غم ِ کربلا شده. شاید بی ربط نباشه به گوش دادن این:

http://farsi.khamenei.ir/audio-content?id=18784

پنج. چقدر خوب که هستید رفقای ِ امروز!


بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...


امروز که رفته بودم بیرون و هوا، خودٍ هوای ِ روزای آخر ِ اسفند بود که دل ِ آدم بنفشه میخواد و پامچال؛ و نرگس های دیشبی که یکهو سرازیر شدن توی خونه و این که من از صبح تا حالا هی به جای ِ خوندن ِ درس برای ِ این امتحان ِ باقی مانده* آروم آروم تو خونه چرخیدم و دستمال کشیدم و سبزی پاک کردم برای دوشنبه که مهمون دارم، و تموم شدن ِ نسبی امتحانا و نمیدونم شاید حتی حرفای سارا از مدرسه و کارگاه هنري، بدجوري بی تابم کرده؛ دلم سفر می خواد؛ هرچی اما فکر می کنم نمی فهمم چه سفري؛ هی به ترکیب های ِ زمانی مکانی همسفري ِ مختلف فکر می کنم و هی به نتیجه ی مطلوب نمیرسم؛ مهدی هم که تا اطلاع ثانوی همچنان زیرپرچم به خدمت مشغوله و نمیشه برنامه ی سفر ِ واقعی ريخت باهاش، تنهام نمیشه رفت بس که خب طفلکی ه؛ دلش میخواد اونم سفر...

بعد از سفر دور و دراز که ناامید شدم، نشستم فکر کردم به شابدولعظیم، بعد به بهشت زهرا و حرم ِ امام، به بازار و بعدش حتماً ناصرخسرو و جلوی کوچه مروی وایسادن و خیره شدن به اون فلافلی ه که اون روز آقای غیاثی برامون فلافل خريد ازش؛ یا مثلاً خیابون ولیعصرگردی، ازجمهوري تا بهشتی؛ دلم تئاتر هم خواست و جمعه بازار و بازارگل و برف بازی در تبت(سلام فاطمه:دی)، و هزارتا از این عجایب.
خلاصه ش این که دلم تنگه.







*من این ترم با جلایی پور جامعه شناسی هنر داشتم؛ بعد امتحان فردای اربعین بود و استادنا قبول کرد که من برم کربلا و بعد امتحان بدم و قرار بر این بود که من برگشتم زنگ بزنم؛ من برگشتم. زنگ زدم. گفت شنبه.شنبه خودم امتحان داشتم. گفت همون شنبه زنگ بزن که هماهنگ کنیم.و نامبرده از بعد از تماس اول دیگه پاسخگوی من نبوده! حالا حال ِ منو تصور کنید که هیچ درسی نخوندم و استاد ممکنه هرلحظه زنگ بزنه و بگه بیا الان امتحان بده؛ و بعد تصور کنید که من حال ِ پایان ترم دارم و مهمون هی دعوت می کنم و خوش حالم و آخرِ هفته م دارم میرم اصفهان کلاً! حالا شما اگه صلاح می دونید دعا کنید ختم ِ به خیر شه این دو واحد اختیاري ِ ما که لعنت به هرچی درس اختیاري ِ این دانشکده.


ضمناً: کسی هست که مایل به تفریحات ِ درون شهري و حاشیه شهري ای که بالا مثال زدم باشه؟ 




تنها دویدن


باید دوید؛

http://barayeayeha.persianblog.ir/post/124




مشهد بهمن هشتاد و هشت

جمعه بود و از حرم برگشته بودیم؛ شماره ای ناآشنا که چند باري زنگ زده بود، مجدداً زنگ زد، از شلوغی دوستان فاصله گرفتم و جواب دادم؛ مسئول کاروان بود و توصیه هایی می کرد پیرامون وسایل موردنیاز و ساعت حرکت که یکشنبه صبح از مسجد ترمینال غرب، پرسیدم کدوم یکشنبه؟ با تعجب گفت یعنی چی؟ و من با آرامش گفتم خب من نمیدونم کدوم یکشنبه ست حرکت! بنده خدا حسابی جا خورده بود، گفت خانوم همین یکشنبه! بعد من همچنان با آرامش گفتم ئه من که تا دوشنبه مشهدم!
قطع کرد و گفت چند دیقه دیگه زنگ میزنه؛ من هم نشستم گوشه ی اتاق تاريک زائرسرا و منتظر موندم. زنگ زد در حالی که کمی آرام تر شده بود گفت خودمو تا یکشنبه برسونم تهران...
 بماند که چطور و با چه حالی رسیدم تهران و رفقای مشهدی چه حالی داشتند و خانواده چه حالی...
دوشنبه صبح رفقا سوار قطار مشهد-تهران بودند و من مرز مهران، منتظر رد شدن از مرز !

از این جا به بعدش، یعنی از نخل های مهران و باد و صف اتوبوس ها و آدمها به بعدش رو نمیدونم چطور باید گفت، یا کجا رو باید گفت...




ضمناً: باورم نمیشه دوسال گذشته...




با کادر مجرب.


حالا که از حدود اذان مغرب تا اذان صبح دربست نشسته ام پای فتوشاپ و یک کارهایی کردم احساس می کنم آمادگی افتتاح آتلیه عکس عروس-داماد و بچه و مادر و عکاسی اسپرت و این چیزها رو دارم و این که در آخرين روزهای ترم هفتم به چنین آمادگی ای رسیدم واقعاً جای تبريک داره.

چشم اساتید روشن.


:)



ضمناً: ربیع مبارک؛ پارسال امروز مشهد بودیم؛ صبح روسري سبز-زرد خوشحال سر کردم با رفقا رفتیم حرم، بشارت ربیع به امام ِ رئوف دادیم...





ای ماه ِ تابانم، یاسین ِ قرآنم...




امروز به همت ِ هم کربلایی، ذوعلمنا(!) رفتیم امامزاده علی اکبر ِ چیذر؛ امامزاده ای که شهید احمدی روشن کنار شهید علیمحمدی و شهدای زیادی از جنگ دفن شدن...



ضمناً: با دیدن ِ هرگنبدی که طلایی نباشه، دلم میره تا مدینه؛ شهري که سخت دلتنگشم...