مستی ِ نیمه شبی...
اینجا از اینجور حرف ها کم زده ام، اما خب...
نمیدانم چرا، اما واقعاً احساس می کنم باید به زودی مادر شوم یا ... یا بمیرم!
قبل ترها هم مثلا وقتی هجده ساله بودم-پنج سال پیش!- دلم خواسته بود مادر باشم، احساس می کردم باید با مسئولیتی طرف باشم که هیچ راه گريزی ازش نیست و شیرين هم هست با همه ی دردسرها و گرفتاري ها و مشغله هایش، حالا هم درست همین طور حالی دارم. کارهایی که می کنم را ابداً دوست ندارم. فقط سفر کردن را دوست دارم که آن هم مدتی است که دست نداده است.
این را دوست دارم که به جای افه های ِ آدمهای هم سن اطرافم، مثل ِ بیشتر زنهای ِ این سنی ِ کشورم تمنای ِ مادر بودن دارم و خدا می داند چقدر این شباهتم را به بقیه زنان معمولی ِ سرزمینم دوست دارم!
ضمناً: نیمه ی رمضان برای ِ من از آن عیدهای ِ واقعی ست؛ از آن هایی که ته دل ِ آدم برایش قیلی ویلی می رود از کلی وقت قبل. حالا امسال همه ش به این فکر کرده ام که امام حسن علیه السلام، اولین فرزند ِ علی و زهرا بوده و البته اولین نوه ی رسول خدا و چقدر شاد بوده اند این سه عزیز به تولد ِ پسرشان...