قريبی...
بعد از نزدیک به دو سال که یا مهدی سرباز بود و سرگرم کار یا من درس و مشق و کار داشتم و نشده بود که بیشتر از دو روز اصفهان باشیم، حالا امشب شده ده شب و ده روز که اصفهانیم به برکت ماه رمضون.
خلسه ی عجیبی که سفر از هر نوعش داره این جا هم من با خودش برده؛ می فهمم کلی کار دارم، می فهمم که آدمهای دیگه دارن کارها رو انجام میدن و من نیستم و کلی چیز دیگه، اما کاري هم نمی تونم بکنم! یک انقطاع دوست داشتنی از زمان و مکان.
حالا که کمتر از چندساعت دیگه برمی گردیم تهران، سخت دل تنگ ِ تهرانم و دل کندن از این جا هم سخته. این زندگی دو سه تیکه ی ما -تهران، اصفهان، نهاوند- بدجور داره با دل ِ ما بازی می کنه.
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 5:40 توسط مه تاب
|