دل همیشه غریبم هوایتان کرده است/هواى گریه پایین پایتان کرده است...
از کلی قبل برنامه ريختیم برای این که عیدغدیر مشهد باشیم. نمی دانم خنده دار است یا گريه دار که آدم متاهل آخرهفته هایش از مدتها قبل برنامه ريزی می شوند. عروسی فلان دوست یا فامیل، سفر با خانواده همسر، مهمانی خانه خاله کوچیکه و این طور چیزهایی دوست داشتنی ِ اجباري با آدم کاري می کنند که نتوانی همین الان تصمیم بگیري یک کاری کنی و خب بکنی! به خصوص سفر. به خصوص مشهد!
خلاصه کلی برنامه های خانوادگی و درسی و کاري و فصلی را بررسی کردیم و یک برنامه ی سه روزه ريختیم. هی تنهایی قند در دلم آب شد، هی فکر کردم به حرم بین دو جشن، قبل از محرم. به سرمای مشهد و پناه بردن به دارالهدایه و دارالشکر و دارالحجه. به بی خیال دنیا شدن و غرق ِ دیدن زائرها شدن. خلاصه سیاحت می کردم برای خودم با خیالش!
امروز صبح رفتم آژانس سرکوچه برای گرفتن بلیطها؛ در آن چند دقیقه ای که برسم مدام یاد ِ سفرهای قبلی بودم و بلیطهایِ این آژانس. بار آخری که رفتم برای کنسل کردن بلیط مشهد بود، خانمه شاکی شد! گفت برنامه ريزی کنید که مجبور نشید بیاید کنسلی! گویا قبل از من هم چند نفري کنسل کرده بودند و به خانم فشار کاری آمده بود! خانم اما نمی دانست من از خودش شاکی ترم. بهش گفتم کاش بفهمه که هیچ بنده خدایی از سر دل خوشی چندساعت مانده به سفري، رفتنش رو کنسل نمی کنه، کاش بفهمه حال ِ بندگان خدایی رو که بلیط مشهد کنسل می کنند.
رسیدم، رفتم داخل، شماره های ِ بلیطهای اینترنتی را خواندم و گرفتم و ... و کنسل کردم و مدام خدا خدا کردم این بار چیزی نگه چون اگر می گفت همانجا های های گريه می کردم!
چیزی نگفت. پول را گرفتم. کمی نشستم تا بدحالی ام کم شود. بی بلیط و با پول ها آمدم بیرون و خراب و خسته بقیه روز ِ پاییزی ِ تهران را ادامه دادم.
احساس می کنم اندازه ی یک نهنگ خسته ام و دل تنگ.
آخ از من. آخ.