دغدغه ی متعالی!

.... که ته ه افکار کامنتیت  ... ه و گویا توی اکثر وبلاگای این حوالی می پلکی! خودتو معرفی کن. من ه فضول تحمل ندارم ها...

پ.ن: نه تحمل دارم نه عرضه ی شناساییتو!

تیکه نوشته

سلام.

دعا برای آقای غیاثی  رو فراموش نکنیم.


این "تیکه نوشته ها" از تاریخن و دین و دنیا .

 

 

 


کلمه ی magic " "  از " مغان " مشتق شده است ،مغانی که دوره ای به جای حکیم ، جادوگر بوده اند.

 

 

مشرق زمین ، گاهواره ی تمدن . صفحه ی 431

پ.ن: مغ = موبد زرتشتی

 

 

پیغام مخصوص برای پشوتن خودم:

 

به عقیده ی زرتشتیان ، زرتشت پشوتن را " فناناپذیر" کرد . فناناپذیری برای من پشوتن جان!

 

سوال ه . و سوال مهمی ه!

حضرت مهدی از سال 260 تا الان که ؟؟14 شده ، امام بوده و غایب.

از 5 سالگی تا ... سالگی.

حضرت مهدی دلش بچگی کردن نخواسته هیچ وقت؟ بازی کردن نخواسته؟

 

اگر شیعیان مرا به اندازه  آب خوردنی می خواستند، دعا می کردند ، و فرج می رسید.

حضرت مهدی (ع)

 

پ.ن: اینو حدود دو ماه پیش شنیدم ، کلی یه جورایی شدم...

 

 

اینم یه سوال ه . سوال مهمی ام هست!

من <توی این دنیا!> یه کاری رو خیلی دوست دارم . مثلا، این که با همه ی رفقام زیر درخت بلوط دراز بکشیم و به آسمون نگاه کنیم ، حرف بزنیم و کتاب بخونیم و آهنگ گوش بدیم . *

حالا اگه رفتم اون دنیا و جهنمم تموم شد (!) و رفتم بهشت ، یادم ه که یه این جور چیزی رو دوست داشتم؟

 نمی دونم چه طوری بگم. یعنی حافظه مون (ذهنمون) ادامه ی حافظه ی این دنیامون ه؟

 

* : این یکی از آرزوهای دس نیافتنی مه و همیشه درخت بلوط عنصر اصلیشه! نمی دونم این بلوط از کجا اومده! اما هست. <شاید به خاطر لذتی ه که از کارتون و کتاب زنان کوچک بردم. از اون تیکه هایی که می رفتن زیر درخت پشت خونه شون و . . .>

 

 

یا مثلا من این جا دوست داشتم ، زدن یه سازی رو یاد بگیرم . اما از روی تنبلی و ... نتونستم . حالا توی بهشت (با فرض عبور از جهنم!) بلدم اون سازو بزنم ؟ یا این که یادم می آد که دلم می خواسته زدنشو یاد بگیرم؟

 

 

 

 

 

 

چقد برای چارچوبای من در آوردی ارزش قائلیم.

 

یه بابای وبلاگ نویسی الان تقریبا سه ساله <با توجه به آرشیوش> داره می ناله که چرا بلاگستان این فرمی ه؟ این چیزی که الان داریم با اون تعریف اولیه ای که از وبلاگ بوده مطابقت نداره <گویا طرف از همون متعرف(=تعریف کننده یا دهنده) های اولی وبلاگ بوده>. مثلا همین جواب دادن کامنتا به دست (!) نویسنده رو کلی مسخره می کنه و بش می گه چت آف لاین و ... و کلی فش می ده که این توی "چارچوب" تعریف وبلاگ نبوده.

این که از چیزای روزمره بنویسیم توی "چارچوب" نبوده و نیست. 

این که از مطلبای علمی بدون معرفی منبع  استفاده کنیم ، توی "چارچوب" نبوده و نیست.

 

 

توی حلقه های سرود وسط حیاط .... اون قسمت ه پریدن "در میان طوفان " ه . همه دارن می پرن. به دختر جلوییم می گم تو که این طوری داری خرامان خرامان راه می ری خیلی ناهماهنگی .تازه کلی نظمو به هم زدی . با جدیت تمام <و اندک ه زیادی عصبانیت> بهم می گه: این توش نبوده!

-         : چی  توش نبوده؟

-         : این پریدنا توش نبوده! شما از سرود خوندن فقط همینشو می فهمین؟ از حلقه ها فقط همینو می فهمین؟

-         : ها؟ چه ربطی داره؟ پریدن چیش بده ؟

-         : بد نیست. اما تو "چارچوب" تعریف حلقه و سرود نیست.

سرود تموم شده و من هنوز دارم به دختر ه چارچوب مند نگاه می کنم!

 

خیلی از این "آدمای چارچوب پرست"دیدم . حتما شمام خیلی دیدین!

 

به نظر من فقط خنده دارن.

هی ! آدم چارچوب مند ، اگه خیلی باحالی خودت چارچوب جدید بساز ! *

 

*: هر چند که من با بی چارچوبی راحت ترم.


 

کارگاه 10

و نپرسیم پدرهای پدرهامان چه نسیمی ، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره ی سبز صنوبر بسته ست.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته ست.

پشت سر خستگی تاریخ است .

پشت سر خاطره ی موج به ساحل ، صدف سرد سکون می ریزد .

لب دریا برویم ،

تور در آب بیاندازیم و

بگیریم طراوت را از آب.

 

پ . ن: پشت سر اما کارگاه هست !

 

ادامه ی مطلب رو برای محد نوشتم (البته برای کامنتش)

ادامه نوشته

با 20 تومن هم می شه دلخوش بود به غایت!

با لیلا وقت خوردن فلافل راک یادش افتادم.

ساندویچای کالباس ۱۰۰ تومنی ابتدایی.

 <همیشه>۵  نفر بودیم با یه ۱۰۰ تومنی !

بوفه دار رو مجبور می کردیم ساندویچ "نون +خیارشور " بهمون بده از قرار دونه ای ۲۰ تومن!

<نا سلامتی غیرانتفاعی می رفتم!>


از شروع کارگاه تا الان ، کلی خاطره دارم . حوادث قبل کارگاه<حتی مهماشو> به سختی یادم می آد!

حس می کنم که قبل کارگاه فقط ۲ هفته زندگی کردم و بعدش ۱۶ سال .


آقای غیاثی بهتره .


 

آقای غیاثی جون

آقای غیاثی بدجوری مریض ه .

فقط دعا کنید .

دعاهامون هیچ وقت مثه دعاهای آقای غیاثی درحق ما نمی شه ...

اما دعا کنید .

 

یا من اسمه دوا و ذکره شفا

کارگاه 9

سال اول بودیم . با محد اولین ردیف آمفی تئاتر نشسته بودیم و نمایش شیطان و خدا رو می دیدیم. سرود ملیا رو گوش می دادیم . کاملا مطمئن بودم سومی شدن و گریه کردن خیلی خیلی خیلی دوره.

 

سال دوم بودیم . ردیفای آخر آمفی تئاتر توی تاریکی نشسته بودیم . هنوزم صدای جیغ و داد سومیا رو که از اون ته ضبط کردم ، دارم . کاملا یادم ه چقد ترسیده بودم . سومی شدن رو خیلی نزدیک تر حس کردم .

 

سال سومی شدیم . رفتیم بالا و سرودا رو داد زدیم . جیغ کشیدیم و گریه کردیم .

سال اولیا ، توی ردیفای اول (یا کف آمفی تئاتر) ، اون جلوی جلو  نشسته بودن . تو نگاهشون معلوم بود که سومی شدن رو دور می دیدن . خیلی خیلی خیلی دور.

دومیا یه کم عقب تر از اولا ، توی تاریکی ، نشسته بودن.یه بوهایی برده بودن از این که سومی شدن داره نزدیک و نزدیک تر می شه . . .

 

این جریان تو فرزانگان ، امتداد داره .

اما نه اولا می فهمن کجان ، نه دوما و نه سوما.

همین طوری بی خیال رد می شیم و ته ش یه گریه می کنیم.

بی خیال بی خیال بی خیال

---------------------------------------------------------------------------

 امروز برای اولین بار سرودمونو تو حلقه خوندیم .

 

کارگاه 8

می دونم فقط شعر نوشتن خفه کننده ست . اما از روز شمار (و لحظه شمار!) نوشتن خیلی بهتره ... لحظه شمارها رو تو دفترام می نویسم .


ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

 

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

 

 لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم 

 

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

 

ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز

 

کاین گونه فرصت از کف دادن بیشماران

 

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم

 

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

 

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار   بودند و نقش بستند

 

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

 

تا در زمانه باقی است   آواز باد و باران   

کارگاه 7

زندگی

آن

است

که

خاموش

نمی ری

 

کارگاه 6

تموم شد .بد یا خوب ...

با گریه یا خنده ...

تموم شد.

ما هم به تاریخ پیوستیم و از این به بعد همه جا از کارگاهمون می گیم  و از عکس های تکی بعد کارگاهمون . از گریه هامون . حلقه هامون و کارامون...

به تاریخ پیوستن رو دوست ندارم اما شد.


 

 

کارگاه5

 

دی شب عالی بود . عالی!

 

اگر از بغض من و بعضی چیزهای ریز بشود فاکتور گرفت...


پ.ن: عالی بعضی وقت ها معنی یه خیلی متعالی تری از عالی پیدا می کند.

کارگاه 4 و احتمالا آخرین پست قبل کارگاه

تنها یک قدم ، تا طلوع خورشید

 

صبح زیبایی و نور ، تا خوشبختی و امید

 

بیا ره توشه برداریم ، قدم در راه بگذاریم

 

دست ها در دست هم

 

همراه و هم قدم

 

در کیمیای وجود ، شهدی زنو ریزیم

 

از هر نژاد و زبان ، دنیا را برانگیزیم

 

رنگ بوم هستی را جان تازه بخشیم ، با لحظه ها

 

بیا لحظه ها را بشماریم

 

در خاطر سپاریم

 

در خاطر سپاریم فرداااا .... ، روزی نو بسازیم

 

تنها یک قدم ، تا طلوع خورشید

 

صبح زیبایی و نور، تا صلح جاوید

 

                                                         سرود ملی 79- 78

 

کارگاه 3

آسمون هم به عهد همیشگیش عمل می کنه!

می باره...

تا به تک تک ما یاد بده

توی کارگاه،

بارون بشیم و بباریم...

بباریم...

بباریم...


خدا کنه آسمون اونقدام خوش قول نباشه که برف همیشگیشو ببارونه.


پس فردا کارگاه شروع می شه . پروژه مون که جمع شده(حتی برزگر ازمون تقدیر کرده) اما بروشور و پوستر و کارای جانبی بدجوری مونده...

فردا ارائه ی سمینارمون ه!

 رب لا علم لنا الا ما علمتنا

لا علم!

 

سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا

اگه حال خوندن ندارید ،فقط کلمه های bold رو بخونید.

 

 

هر که دلارام دید،از دلش آرام رفت...

این روزها کارگاه شده دلارام ما و دل ما هم بی آرام.

 

چیزهای بزرگ را از دور دیدن خوش است، همین که به شان خیلی نزدیک می شوی ، در بزرگی شان حل می شوی ! درک نمی کنی بزرگیشان را ، این سه روز مانده به کارگاه داره خفه م می کنه . بس که بزرگ ه و سخت!

 

سخت اگه بخوای تنها پیش بری . بدون حضور هیچ بزرگ تری <یا به تعبیر دقیق تر عاقل تری!>یعنی  این که یه نفر نباشه  آدمو مطمئن کنه که می رسی، که متن بروشورت آماده می شه، که می رسی برای  جمع بندی پروژه ، که گرافیست ه کارشو بلده . که ....که....که....

<در این مورد به یکی مثه چشمه ی دو سال قبلیا  نیاز داریم!>

 

یه جاهایی از روزای قبل کارگاه درد آوره ... یه جاهای حساسیش! این که با مسئولایی(!) سر و کله بزنی که ذره ای به  تو و هدفت و ارزشات و عقایدت ، احترام نمی زارن. این که فک می کنن  نوابغی هستن که ما کودنا درکشون نمی کنیم.... < من سست عنصر امروز به خاطر این مسئله گریه کردم!فک کنم خیلی ناجور بود...>

از جاهای دیگه ی دردناک ، آدمایی (بخونید : مسئولایی) هستن که فقط حرف می زن. روی "فقط" تاکید دارم.

 

تو این شلوغ بازار ، دیروز رفتم موهامو" کمی " کوتاه کنم . گویا آرایشگره کم رو ده  پونزده سانت معنی کرده! خلاصه این که الان موهایی دارم که زیر مقنعه تجمع می کنن یه گوشه و هی مقنعه مو کج می کنن و می ریزن بیرون...

 

من ه  خسته ی عصبانی  تشنه ی  با موهای نامرتب  امروز برای آدمای تو تاکسی به اندازه ی کافی جالب بودم . .. بعد دو دیقه که الکی (از همون الکی های چند تا پست قبل!) زدم زیر گریه و آب دماغم راه افتاد ، مجبور شدم تا پارک وی  نگاه های کنجکاو پسر کنارمو تحمل کنم . <خدا واقعا رحم کرد که دستمال داشتم وگرنه یا مجبور بودم از اون پسره تیتیش مامانی دستمال بگیرم یا آب دماغمو با مقنعه م پاک کنم!>

 پ.ن: هی به این لیلا می گم بزار تو مدرسه گریه کنم . نمی زاره . می گه برو خونه تون گریه کن...

 

 

می دونم که می گذره . خیلی سریع و راحت .  سال های پیش هم  که می خواستم یه پروژه ببندم یا برای دهه ی فجر کاغذ کش(!) درست  کنم یا رهبر سرود "خمینی ای امام" بودم ، یا هر کار <مثلا> سخت ه دیگه ای ، فک می کردم که دیگه این یکی ته کار سخت ه و نمی شه و نمی رسه و ....

اما همه شدن . خوب هم شدن . رسیدن . خوب هم رسیدن.

به امید خوب شدن و خوب رسیدن زنده م ...

 

 

در مورد سرود ملی مون:

 چلچراغ هم تیتر یک هفته اش را به سرود ما اختصاص داده... بس که مهمیم ... (البته این تیتر هنوز تو سایتش نیومده)

مهم!

 

هی آدمایی که توانایی تسکین دادن روح یه بچه ی بی نزاکت رو دارین! من شما را طالبم...


برنامه ی سمینارا تو ادامه ی مطلب ه.

 

 

 

 

ادامه نوشته

خیلی چیزا هست .

اما یه چیزی نیست.

تا اون چیز باشیدن بگیرد....

 

 

اراده رو ببین!

همین که دو روز ناقابل تصمیم می گیرم به طور حقیقی زندگی کنم <وبا خودم میگم مهتاب جون ،ببین! تو این دنیای مجازی گاهی سایت حوزه و گاهی سایت انجمن فلسفه و حکمت و گاهی تر سایت خوارزمی هم فیلتره!>این دنیای مجازی دلربا ، نقشه می کشه برام ، باور کنید! هر روز یه نقشه ...

این بار امکان جدید - ثبت بی نهایت پیوند در بخش پیوندهای وبلاگ !

بنازم به اراده م ! بنازم...

 

 

کارگاه 1

کارگاه :

 

تنها سکوت ویرانگر نیست

بگذار این بار فریاد ما دنیا را بلرزاند

تنها خورشید نیست که می سوزاند

بگذار این بار آتش ما دریای زمان را بسوزاند.

نگاه کن!

یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد.

 

بدینوسیله از شما دعوت میشود ، از بیست و یکمین نمایشگاه علمی – فرهنگی دبیرستان فرزانگان تهران(کارگاه علوم) بازدید بفرمایید .

 

بازدید عمومی : 19 بهمن.

بازدید خصوصی : 17 تا 19 بهمن. (* خصوص یعنی: اسبقان فرزانگان!)

 

غرفه ی من :

گروه انسانی > طبقه ی سوم > ته ه راهرو > رویکرد معنویت با سیری در تاریخ ادیان (*البته این اسم چیزی ه که ما بش می گیم . گویا دیگران می گن : معنویت گرایی در قرن 21 )

 

 

چون حس آپ لود کارت دعوت نبود ، متن بدون تحریف ه <حتی از لحاظ املایی!> دعوت نامه این جاست.

 

 

پ.ن: خدا رحم کرده که امیرخانی اینجا رو نمی خونه! وگرنه موقع خوندن "بدینوسیله" و "میشود" اقدام به خودزنی می کرد!

_________________________________________________________________

 

سمینارها  :

 

زمان: 16 بهمن .

مکان: آمفی تئاتر . کتابخونه. سایت کامپیوتر . کلاسا و .... با توجه به زور ارائه دهندگان سمینار!

طیف مخاطب : خواص.

 

سمینار من :

موضوع : همون رویکرد معنویت و .....

زمان: 8 تا 30/9

مکان: هنوز با سایر سمینارداران زور آزمایی نکرده ایم!

طیف مخاطب: همه! همه! هر انسان جست و جوگر. پرسش گر. سوال کننده ی تخریبی و ....

شایان ذکر: دوستانی که تنها به خاطر سخنوری من می آن ، سخت در اشتباهن! چون من این افتخار بزرگ(=ارائه ی سمینار) رو به یکی از هم گروهی ها واگذار کردم!

 

پ . ن :  سعی می کنم که برنامه ی سمینارا رو اینجا بزارم . شاید سمیناری به درد یکی(از خواص) خورد و باقی ماجرا.

 

 

منظور من از همه ی "من" ها ما بود البته !

من و لیلا و فاطمه .

 

شاد باش . مصمم و جسور

هو النور الذی لیس کمثله نور....

 

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند                              بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

حافظ                       

              

ته پست قبلی نوشتم تا بعدترها که حداقل تا قبل کارگاه بشینم و کار کنم. ...

که هی وسوسه نشم بیام اینجا. اما انگار به من یکی از این قرتی بازیا نیومده!


مسئله ی سورئالیستی ه جنگ دو پست قبل رو به بعد کارگاه منتقل می کنم که

 زندگی بس ناجوانمردانه درگذران ه...

زندگی از اون جریانای خوشایندشو داره طی می کنه!

امروز سرود ملی مون رو واسه اولین بار خوندیم ....


پروژه مون تا یه جاهای پیش رفته و ما به جمع بندی چند روز آخر ه مدل فرزانگانی امیدواریم...

 

تا بعدترها

شاد و مصمم و جسور باشیم

 

در آغاز ، نه " بودن " بود نه "نبودن".

نه هوا بود ، نه آسمان آن سوی آن

نه" مرگ " بود، نه " بی مرگی "

نه نشانی از شب و نه از روز .

تاریکی بود نخست ، پوشیده در تاریکی؛

بی هیچ نشانه ی شناختن؛ این همه آب بود.

 

 

 

 

فرزانگانی که با فرزانگی در دل های خود می جستند،

بند بودن را در نیودن در یافتند.

پرتو آن ها روشنایی را بر تاریکی گسترد.

 

 

هیچ کس نمی داند که آفرینش از کجا برخاسته است.

و نمی داند که آیا او ، آن را پدید آورده است یا نه.

آن که آن را در برترین آسمان می نگرد...

تنها او می داند، یا شاید او هم نمی داند.

 

 

«از سروده های کتاب اوپانیشاد*»

 

* اوپانیشاد یکی از ریگ-وداهاست و فک می کنم ریگ – ودا کتاب بودائی هاست.


 

مدرسه پر شده از شور و شوق و داد سوما. دارم با این زندگی حال می کنم....

 

۱۵ روز تا کارگاه مونده و همه پر -ه - انرژی و خنده و دوستی...

 

تا بعدترها..