نشانه ها!
من يك گيرهاي عجيب غريبي دارم؛ به نشانه هاي ظاهري بدجوري گير ميدم. يعني مثلاً ماه رمضوني كه نماز عيدشو ميرم بالا پشت بوم مسجد سيدالشهداي يوسف آباد ميخونم زير ِ سايه ي برگ ِ درختا، مطمئن ميشم كه اتفاقي افتاده،كه جدي جدي ماه رمضون بود اين يه ماهي كه گذشت.
***
بالاخره ساعت ۱۱ شب تصميم گرفتيم بريم شمال؛ من به هر دري زدم كه خانواده راضي بشن بعد از نماز حركت كنيم، نشد. قول دادن كه نماز رو تو يكي از شهراي بين راه وايميسيم و مي خونيم.
ترافيك بود؛ از تهران تا خود ِ چالوس ترافيك بود! مي فهميد؟
من خسته بودم، هي فكر ميكردم به بچه ها كه الان تو اون خونه ي نيمه ساخته ي آرژانتين دارن دعاي وداع با ماه رو ميخونن، خواب بودم اما، سرم ميرفت هي.
تاريك روشن ِ بعد اذان بالاي جاده وايساديم براي نماز صبح، تلاش كردم بعد نماز بيدار بمونم،شد و نشد. چشمامو كه باز كردم ساعت۹ بود، رسيده بوديم، همه ي نمازهاي عيد فطر ِهمه ي جاها تموم شده بود. در كه باز شد و رفتيم تو خونه،خزيدم زير پتوي ِخاله م كه رفته بودن چالوس، نماز. تا ظهر خواب بودم.