ترم ِ قبل، کارگاه ِ چاپ ِ عکس رنگی داشتیم؛ استاد ِ مربوطه ما رو بیچاره کرده بود تو جلسات ِ تئوری ِ قبل ِ کارگاه رفتن که واااای و فک نکنید اینجام مثه کارگاهِ سیاسفیده و همه چی کشکی و کیلویی ه ها! اینجا همه چی خیلی دقیق و حساب شده و فلان و بهمان ه. مام ساده، همه از ترس قالب تهی کرده بودیم که چه کنیم حالا.
اولین جلسه ای که رفتیم کارگاه رو درست یادمه. آقای لابراتوار توضیح میداد و ما خیره خیره به دستگاه ها و به همدیگه نگاه میکردیم.
دنبال ِ کاری بودیم که ما باید بادقت و حساب شده انجامش می دادیم، خبری نبود اما. همه ی کارها رو دستگاه انجام میداد.
به قول ِ یکی از همکلاسی ها، نقش ِ ما فقط این بود که گند بزنیم! همه ی کارها رو دستگاه های مختلف انجام میدادن، تنها کاری که ما میتونستیم انجام بدیم این بود که تو اون تاریکی ِ مطلق یا کاغذو برعکس بذاریم زیر ِ نور یا کج و کوله بذاریم. متوجه هستید که؟ توانایی ما فقط این بود که کار دستگاه ها رو خراب کنیم. فقط و فقط.
آخر ِ کلاس میشد بعد، می دیدیم بعد ِ دوساعت و نیم دو تا عکس چاپ شده، کج و کوله اونم. حال ِ من که همیشه بد بود بعد ِ کارگاه ِ چاپ ِ عکس ِ رنگی ِ محترم.

***

حال ِ من ِ این روزهاست توضیح ِ بالا.هرکاری که می کنم، توی ِ هرکاری که میرم خودم درست متوجه میشم که دارم یه سیستمو داغون میکنم. تواناییم فقط این ِ که نظمِ سیستم رو مختل کنم.
دوساعت و نیم بی فایده بودن قابل تحمل ه، دوماه و نیمش اما نیست.
تابستون هم تموم شد و بی رمق تر م از شروعش، از تیر.