بعضی آدم ها از اول هم معلومه که رفتنی اند؛ برای نموندن اومدن. فکر کرده بودم هر هفته سه شنبه ها اینجا یه نوشته ی دو تیکه ای بذارم از کلاس ِ صبح ام با آذرنگ که نقد ِ عکس ِ و کلاس بعدازظهرم با آقای نجم آبادی که کارگاه مستند اجتماعی ه؛ هفته ی پیش آذرنگ قهر کرد و دیگه نمیاد و واحدش حذف شد.انگار که از اولش هم اومده بود که بره.

امروز صبح به جای ِ استرس ِ قبل ده رسیدن و پشت در نموندن و صاف سر کلاس نشستن و به چیزای عجیب غریب فک کردن، با آرامش تو اتاقم نشسته بودیم، مائده داشت از سفر افغانستانشون میگفت؛ سر صبر یه صبونه ی نیم بند خوردیم، بعد هم رفتیم کتابفروشی ِ هدهد یه ساعتی نشستیم و مائده بازی کرد و من عکاسی کردم و کلی کتاب دیدم بعد ِ عمری و اذان رو که دادن رفتم دانشگا.