من دکتر رفتن رو دوست ندارم؛ جدا از اینکه از کلیت فضای پزشکا شاکی ام و اینا, توانایی خوردن مواد شیمیایی ندارم. یعنی توی کَت اَم نمیره که یه پودر شیمیایی که چپوندنش تو یه کپسول بره تو بدنم و بعد حالمو خوب/بهتر کنه؛ از بین این فرآورده ها فقط با آمپول کمی ارتباط برقرار کردم اونم چون نمیشینم تصور کنم الان چطور جذب خون میشه و فلان و فلان؛ اما وای از وقتی که قرص میخورم، هی دارم فحش میدم به خودم که یه کپه ماده ی شیمیایی وارد سیستم بدنم کردم و الان چه ها که نمیشه؛ این ِ که اغلب جواب هم نمی ده رو بدنم قرص و کپسول و دوا درمون دکترا.

امروز به توصیه و اصرار و لطف یک رفیق داروسازی که سر و سرّی با دانشکده ی طب سنتی دانشگاه داره، رفتم کلینیک طب سنتی و دکتر گیاهی و اینا؛
کلی هم هیجان زده بودم؛ کلی هم خوب بود واقعاً؛ یعنی شما چه می دونید چه لذتی داره که آدم بره داروخونه، به جا قرص و دوا بش رازیانه بدن و هل و دارچین، توصیه کنن که روزی 5 تا بادوم بخور و آب سیب طبیعی و ..!


***


چندین خط بالا رو نوشتم که به اینجا برسه؛ جناب دکتر بعد از گرفتن شرح حال و این صحبتا، علاوه بر علفی جاتی که تجویز کردن و ماساژهای تخصصی که امر فرمودن بریم انجام بدیم هفته ای دو بار در اتاق بغلی،  فرمودن که "کم صحبت کن"!
من ام در حالی که اشک تو چشام جمع شده بود و تو یه حال ِ عجیبی بودم گفتم چشممم و اومدم بیرون.