مردان حق را سزاوار نیست که صاحبخانه باشند!
ما مستاجریم؛ تا یکی دو سال پیش گمان می کردم مستاجر بودن خیلی مفرحه و اصلاً از نعمات خداست که به بندگان خاصش عنایت میکنه؛ یک چیزی مثل مهاجر بودن، مهاجر دائمی البته، که هی هر سال هر سال بار و بنه رو جم کنی از یه شهر به شهر بعدی یا حتی کشور بعدی.
تیر 88 بود که از یوسف آباد می رفتیم مرزداران؛ قلبم کنده شد وقت جابجایی. احساس میکردم بی شهرکتاب فرهنگ و قنادی بی بی و آقا داوود بقالی سرکوچه و بید مجنون جلوی پنجره حتماً خواهم مرد.
نمردم اما. اتاق خونه ی مرزداران شد اتاق دنج مهتاب، با این که پنجره ی رو به درخت نداشت، با این که بقالی سرکوچه تبدیل شده بود به یه سوپرمارکت بزرگ و مجلل سر چارراه.
اردیبهشت سال 89 با مدرسه رفته بودم یزد، برگشتم و فهمیدم بعله خانواده خونه ی جدید رو دیدن و پسندیدن و آخر هفته عازمیم! نمیتونید تصور کنید وقتی به اتاقم نگاه میکردم که تازه هر چیزیم توش جا افتاده بود و کاغذای کوچیک پر از شعر و نوشته و بلیط همه ی سفرا دیوارا رو پر کرده بود، چه حالی میشدم. شک نداشتم که این بار می میرم، تاب کندن نداشتم.
حالا یک سالی هست که توی اتاق این خونه زنده موندم، یه اتاق کوچیک بی پنجره؛ جمعه -به واسطه ی برکات مهدی- پیشنهاد خانواده رو عملی کردیم و اتاقم رو با اتاق بزرگ و دو پنجره ی سارا عوض کردم که من و وسایلم و شوهرم جا شیم تو اتاق!
از الان به رفتن از این خونه و این اتاق که فکر میکنم حتم دارم که این بار لابد باید بمیرم!
ضمناً یک: حال بنده رو تصور بفرمایید وقت رفتن از خونه ی مامان بابا به خونه ی سر و همسر.
ضمناً دو: حال بنده رو تصور بفرمایید وقت رفتن از این دنیا به اون دنیا.
ضمناً سه: اومده بودم بگم الان خوشی ه زندگیم اینه که این اتاق جدیده یه لامپ داره بالای تخت که کلیدشم همونجاست. یعنی میشه تو تخت کتاب خوند و خوشی کرد، بی که هی نگران باشی الان خوابت میبره و تا صبح لامپ روشن می مونه؛ و این کلید لامپ بالای تخت آرزوی چندین و چند ساله ی منه که محقق شده و خدایا آرزوی بعدی لطفاً.
ضمناً چار: برآورده شدن آرزوهای دم دستی ه همه ی جوونا، صلوات.