به صف می شدیم؛ به همه ی حنانه ها، ريحانه ها، زکیه ها، راضیه ها، رضیه ها، مرضیه ها، طاهره ها،طیبه ها، صدیقه ها، مطهره ها، زهراها، فاطمه ها و ... جایزه می دادن. باید نیم ساعتی بیشتر سر صف می ایستادیم تا یک خیل عظیمی از آدمها به خاطر اسمشون جایزه بگیرن؛
با این که کلاً پنج سال دبستان-یعنی پنج بار توی ِ پنج سال- این اتفاق افتاد، هنوز هم برام زنده و رنگی ِ خاطره اش.
جایزه هر پنج سال یک چیز بود، جامدادی.
یک جامدادی هایی که من توی ِ خريد اول ِ مهر اونها رو فاقد ارزشهای کافی برای ِ جامدادی بودن می دونستم، اما هر سال سر ِ اون صف، دل ام میخواست یکی از اون اسامی ای باشم که هیچ متوجه نبودم چه ربطی به هم دارن و مسلماً اسم ِ تک و یگانه ی خودم رو بهشون ترجیح می دادم، تا یکی از اون جامدادی ها رو ببرم خونه و بگم "مامان من به خاطر اسمم جامدادی جایزه گرفتم".


حالا حتی توی ِ ایمیجز ِ گوگل خبري نیست از اون جامدادیا، در من اما هنوز حسرت هست، هم برای جامدادی ها، هم بیشتر برای ِ حنانه بودن، ريحانه بودن...