این روزها هی به این روزهای ِ پارسال فکر می کنم و سال های گذشته؛ این روزها که یک جایی هستم بین یک خانم تمام عیار و یک دخترک زبان نفهم؛ این روزها که چندین تا پاساژ و راسته و مرکز خرید رو میگردم که کفش بخرم و کیف و روسری، که قراره عروس باشم، هی فکر میکنم آیا واقعا من بیشتر همان دخترکی هستم که تابستون سالهای گذشته بودم؟

در حال دوئیدن های ِ دنیایی، فکر کردن به خونه ای که خونه ی خود ِ آدمه و خنکه -زمستونام خنکه خونه ی من، چی ه آدما مثه چی گرم میکنن خونه رو تو زمستون- زنده نگهم می داره، که ادامه بدم و کمتر بی قراری کنم.



ضمناً: مراسم عروسی ِ اول ِ ما (بله. ما از اون خانواده هایی هستیم که دو تا عروسی میگیرن!) نهاونده؛ امروز داشتم به بچه هایی که اصفهان نمیتونن بیان و میان نهاوند فکر میکردم، یاد ِ دوستان ِ دبستان راهنمایی افتادم. تصور هم نیمکتی ِ دبستانم تو جشن عروسیم خیلی شاد و راضیم کرد، یعنی هی میخندیدم که من ِ بی دندون ِ شل و ول ِ همیشه رها در کوچه باغ ها، چنین خانمی شدم واسه خودم که عروسیمه و هزاران ماشالا.


ضمناً2: خوبی ِ این روزا اینه که آدم روش نمیاد بیاد اینجا غرغر کنه، بس که روزهای عزیزین روزهای ماه ِ پیامبر.