غلبه ی سودای حاد
هنوز هم تصویرهای دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور و فارغ بالی ِ بعدش، سفرهای ِ سريالی ِ بی امان و سرخوشی های ِ هیجده و نوزده سالگی برام پررنگ تر ِ از این چهارسال ِ دانشکده ست؛ حالا اما، حقیقت این ِ که حالای ِ حالا که نه، چندوقتی ِ به این چهارسال هم زیاد فکر می کنم.
به مهتابی که مهر هشتادوهفت اومد هنرهای ِ زیبا و چقدر پرانرژی بود و چقدر با دنیا بده بستون داشت و چقدر طلبکار بود و چقدر نوجوون و بعد نمیدونم چی شد-شاید هم می دونم حتی!- که شد این مهتابی که هست؛ که آروم تره و کم حرف تر و البته همون قدر راضی از دنیا و سرخوش؛ شاید خیلی شاعرانه باشه که آدم بیاد بعد چهارسال بگه واقعا و از ته ِ وجود شاکر ِ برای ِ این مهتابی که هست، اما خب آدم ِ دیگه، گاهی اوقات در آستانه ی آخرين امتحانات ِ مقطع کارشناسی می شینه "حاسبوا قبل ان تحاسبوا" می کنه و میاد اینجا هم می گه که هنوز هم بعد چهارسال خشنود ِ که وقت انتخاب رشته بین دانشگاه هنر و تهران، تهران رو انتخاب کرد نه به خاطر فضای آکادمیک و استادا-که اون موقع اصلاً حالیم نبود اینا چی ان- بلکه به خاطر کتابخونه ی مرکزی و مسجد دانشگاه. هرچند روزهای ِ کمی توی کتابخونه و مسجد بودم اما بیشتر تصویرای ِ روشن و پرنورم از دانشگاه یا مال ِ روزهای ِ کتابخونه با رفیق ِ شفیق ه یا مال ِ نفس کشیدن تو شبستان ِ مسجد ِ دانشگاه.
چقدر هم که دلم تنگ شده برای یَلگی های ِ این چهارسال از الان و چقدر هم که به روی خودم دارم نمی آرم و چقدر هم که عمر زود می گذره و من دستی دستی بیست و دو-سه ساله شدم!
ضمناً: گفتن از رفقایی که از برکات ِ خفیه ی ب.د.د.ت بودن و تصور ِ این چهارسال ِ خوب بی اونها غیرممکن ه ممکن ه سبب ِ گريه م بشه که چون از فرط سردرد توان گريه در من نیست صرف نظر می شه ازش و صرفاً سلامی می کنم از همین جا و دستشون رو به گرمی می فشارم. :)