غم تو موهبت کبریاست در دل من...
یک ماه پیش بود، حدود ظهر رسیدیم ورودی کربلا. از گروه
150نفری، حدود 40نفری بودیم. آخرین توقف مسیر بود. توقف بعدی حرم بود! حال عجیبی
بود، تو مایههای صدحیف که آن رفت و صدشکر که این آمد. باورمون نمیشد که تا اینجا
اومده باشیم. با محد و فهمیمه نشسته بودیم کنار مسیر و آدمها رو میدیدیم. فهیمه
زیر لب نوحه میخوند. یهو گف واقعا نمیتونم بفهمم که چطور اینجام؟! ...و گریه کرد
و من به سیاق همیشهی این وقتها حرف زدم باهاش تا کمی آروم بشه و سهم خودم شد بغض.
بعد حرکت کردیم. این بار اما نه مثل همیشهی مسیر که هرکسی به حال خودش. همه به صف
و با هم. تا حرم 4 ساعتی توی راه بودیم؛
این هم قدم شدن سخت بود؛ حال بیشتر بچهها خوب نبود آنچنان
و آروم راه میرفتن. ما هم باید آروم میرفتیم تا همقدم شیم. سخت بود، نه آروم رفتن؛
که این روضهی مدام...
شهر کربلا، اربعین، کاروان...
رسیدیم جلوی حرم حضرت عباس. بیشتر بچهها زیارت اولشون بود. نشسته بودن وسط خیابون و گریه و شکر و ... و آخ.
... بعد هم که خبر فوت حاجآقا مجتبا و غم و غم و غم...
هنوز هم بغض ورودی کربلا نشکسته. هنوز هم نمیفهمم من چطور اونجا بودم؟!