هم فقیر و هم خسته...
اولش ازینجا شروع شد که مهدی برای ماموریت، ولادت امام رو مشهد می بود. من شروع کردم به زدن مخش که هم زمان بیام، بریم کرمان عروسی زهرا و ازون ور من برم مشهد، قبل از هرچیزی بلیط کرمان-مشهدم رو هماهنگ کردم که زهرا گرفت که بهانه ای نمونه!بقیه ی کارها، از جمله اسکان و بلیط برگشت و... کم کم جور می شد. مهم بلیط رفتن به مشهد بود که بود!
***
یکشنبه ی همین هفته چندساعت مونده به حرکت، وقتی فایل بلیط کرمان مشهد رو باز کردم و فهمیدم که بعله! اشتباهه و بلیطم برای تهرانه و نه مشهد، از کرمان و تهران متنفر بودم! حالا اسکان و بلیط برگشت که سپرده بودم به خود حضرتشون جور بود و من بلیط رفت نداشتم!
***
ثمره ی تدبیرم برای بلیط رفت به مشهد، یک روز اضافه کرمان موندن و قاچاقی با کمک پرسنل ایستگاه که واقعا دلشون به حال نزار من سوخته بود، سوار قطار شدن و خوابیدن تو کوپه ی رییس مهربون قطار و از دست دادن شب ولادت در حرم بودن، شد!
***
در تمام مدت این اتفاقات، یعنی از حدود یک ماه پیش، تنها نگرانی من، حمل چمدون سنگینم بود، و خب حتی با اون اوضاع قاراشمیش سوار شدن به قطار، یک نفر چمدون منو به طور شیکی حمل می کرد، از مامور ایستگاه گرفته تا رییس قطار و راننده ی تاکسی! خب این جور عنایت ها و دل رو از نگرانی در آوردن ها البته که همیشه کار حضرتشون بوده، اما این بار پای یک واسطه درمیون بود که من خوب حس می کردم لطف ویژه ی امام رو بهش!؛)
***
مشهدالرضام و عجیب آروم و سبک!