والله که شهر بی تو مرا حبس می شود.
از آبی آسمان سنندج بنویسم-که چند روزی ست مهمانش هستم و عجیب است هنوز برایم دیدن کوه هایی که آفتاب رویشان افتاده، هر صبح و عصر از پنجره ی اتاق- یا از دلتنگی برای تهران؟احساس بیچارگی می کنم وقتی دلم برای تهران تنگ می شود! به پنجره ی اتاقمان که فکر می کنم که به خانه ی در حال ساخت و سروصداهایش و دو تا خانه ی قدیمی با حیاط های رهاشده ی کثیف خشک باز می شود، فکر می کنم که دل من دقیقا برای چه چیز آن شهر تنگ شده؟
وقتی اینجا با خاله می رویم بازار قدیمی و رنگ و بوی میوه ها و سبزیجات مستم می کنند به خریدهای عجله ای از تره بار فکر می کنم، به میوه های سردخانه ای تهران، به سبزیجات غالبا بی بوی تهران، دل من دقیقا برای چه چیز تهران تنگ شده؟
اینجا آخرشب قبل از خواب پنجره را که باز کنی بوی بارانی که در کوه ها و حتی شهرهای اطراف باریده، دیوانه ات می کند، به بوی هوای تهران فکر می کنم، به بوی خاکستری ناجورش! دل من دقیقا برای چه چیز تهران تنگ شده؟
از صبح تا شب که بخوابم مقایسه می کنم، همه چیز را، نمی دانم اما. نمی فهمم چرا فکر می کنیم باید آنجا زندگی کنیم! اما خب فعلا که داریم زندگی می کنیم و چاره ای هم نیست! پس به اندک خوشی های کوچک تهران فکر می کنم، به بوی هرازگاه باران پاییزی، به خانه مان که دوستش دارم حتی با اوضاع بی ریخت مناظر پنجره هایش!، به میوه فروش های بامزه ی اصولا کم فروش میدان امام حسین، به رفقا، به خانواده، و به تو...
و دلم تنگ می شود، حتی با وجود آسمان بی دریغ اینجا.