انگار سرت را  برده باشی زیر آب استخر و از آنجا به دنیا نگاه کنی و صداها را بشنوی. قبل از سفرها همیشه این حال رو دارم، جایی که هستم برام رقیق میشه، سنگین میشم از حس های ناب و بعد سفر شروع میشه و پرت میشم توی دنیای غلیظی که مدتهاتصویرشو مزمزه  کرده بودم.

حالا، امشب دوباره شب قبل از سفره، وسایل تا حد خوبی جمع شده، لیست خرده کاری های فردا آماده ست و دلم، دلم بی تابه... با خودم مدام فکر می کنم به فرداشب این موقع، دو روز دیگه این موقع... هفته ی بعد این موقع... می دونید عجیب این دل شوره ی گنگ رو دوست دارم...

خیلی فکر کردم چی بنویسم اینجا، چه ایمیلی به دوستان بزنم، اسمسی چطور خداحافظی کنم اما خب به هیچ نتیجه ای نرسیدم!  الان هم که می نویسم از فوران کلمه و حس و خستگی و شوق سفر، حال عجیبی دارم که به بی خوابی شبهای قبل دامن زده و مجبور شدم بیام اینجا و چیزکی بنویسم. کاش میشد به جای حرفهای قبل از سفر، کمی از حال و هوای عجیب این سفر رو-به شرط حیات و برگشتن!- برای آدمها بیارم. گفتم هوا، هوش و حواسم رفت پی خاکهایی که پارسال روز قبل اربعین پسرکی از ورودی شهر کربلا با احتیاط جارو می کرد و جمع میکرد، ایستاده بودم منتظر بقیه گروه. کیسه ی آجیلم را که بعد 3روز پیاده روی تقریبا دست نخورده توی کیفم مانده بود خالی کردم و رفتم از آن آقا، خاک کف پای زوار حسین را گرفتم.  کاش امسال هم برسم به آنجا، ورودی کربلا، بین مردمانی که عجیب عاشقند و خاک کفش هایشان هم دوست داشتنی و خواستنی ست. کاش میشد مشتی هوا و مشتی غبار برایتان آورد، اصلا کاش میشد همه میرفتیم! فکر کنم این سفر، تنها سفری ست که دوست دارم همه برن و حسش کنن.

ادامه نداره.کلمه ها بدجور رام نشدنی شدن و حس ها و حرف ها رو ذبح می کنن.