همیشه همین طوری دیده بودمش. یک شلوار پارچه ای ساده، یک پیراهن کرم، طوسی یا سفید روی شلوار و یک کلاه قهوه ای ساده به سر. همیشه هم حوالی همین سن! همیشه همان جای همیشگی می نشست توی خانه شان و تکیه می داد به دو تا بالش، دخترها و پسرها که تا چندسال پیش هنوز هم بعضی هاشان با زن و بچه ها توی همان خانه زندگی می کردند، می رفتند و می آمدند و او که معمولا از بعد اذان صبح رفته بود سر زمین و عصر برگشته بود، دست و پاها رو شسته بود و نشسته بود همان جای همیشگی رو به پنجره های یکسره ی اتاق پذیرایی رو به در همیشه باز حیاط. هیچ وقت لازم نبود در بزنیم، لای در رو باز می کردیم و می رفتیم توی حیاط و بعد هم اون اتاق های ساده و لبخند و مهربانی شان که همیشگی بود انگار. 

چندوقتی بود این مرد عزیز سکته کرده بودن و خانه نشین شده بودن، شب اربعین هم از دنیا رفتن و روز اربعین دفن شدن .من و مامان اون روزها رو کربلا و در راه کربلا بودیم.از وقتی برگشتیم و فهمیدیم همه ی تصویرهای آرام اون خونه هی میاد تو ذهنم، خوش به سعادتشون که خوب زندگی کردن و وقت عزیزی رفتن. 

حاج حسین کیانی، پدربزرگ مامان بودن که همیشه برام مصداق مرد خوب خدا بودن و هستن، خدا رحمتشون کنه به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد.