یک بازتاب 4 . نامه ی سفر.
تقریبا ۶ ساعت بعد نوشتن این نامه ی سفر بارون بارید (و می باره ) . تنهام. هر دو دیقه یه بار می پرم توی بالکن و نفس می کشم . توی نهاوند فک کردم امسال انقد دیر اومدم که بهار رو ندیدم . حالا تابستون بهار شده . چه توفیری داره که دو ساعت هوا بارونی باشه یا بیش تر؟ !
پ . ن : به این بارون توی نهاوند می گن "غوره شورون" . بارونی ه که گویا بعدش غوره ها انگور می شن! هر سال هم می آد . یعنی از وقتی من یادم ه همیشه این موقع های سال یه این طور بارونی اومده...
اولین روز .
ظهر . می رسی . همان کوه ها . باغ ها . کوچه ها .
همان آدم ها ؟
همان میدان . میدان و بلواری که تو قسمت بزرگی از کودکیت را (و یحتمل قسمت بزرگی از خودت را) آن جا بوده ای ... همان مغازه ها .. . با تقریب خوبی همان آدم ها .
خانه ی مادر. همان بوی غذا. همان حرف ها ...شوخی ها ... دور هم ولو شدن ها ... دعواها .
غروب. روضه. نگاه های آشنا اما دور ... کوچه های قدیمی آشنا ... بوهای آشنا ... آدم های غریب ؛غریبه !
کوچه پس کوچه های قدیمی ... دوچرخه سواری ها.. سنگکی ...کوچه باغ ها .
زل زدن به آدم ها . برای پیدا کردن دوستی، هم مدرسه ای ، آشنایی ..بی محابا زل می زنی ...خیره . اما تنها چیزی که می بینی غریبی است و بی حیایی .
شب. خونه ی اون یکی بابا بزرگ . دعوا...ترکی حرف زدن ها ..قسم خوردن به **** ؟ لرزیدن !
نفهمیدن و خندیدن ....
دومین روز . 29/3 .
بیدار شده ای. به سمت همدان . هماهنگی . رفتن به خانه ی یک دوست نه چندان قدیمی . دوستی از سوم ابتدایی تا سوم راهنمایی . همان دوست . نگاه اما ...غریب . حرف ها ؛ غریب.
بزرگ شده ای و دور ... همان دوست اما تو ؟ بزرگ و دور و پرت !
برگشتن . خواب . حرف . حرف . ولگردی های شهرستان گونه ...
و زل زدن - تار دیدن بدون عینک و زل زدن-
دیدن دوست ها ، هم کلاسی ها ... عوض شده ام / گذشتن بی خیال از کنار تک تکشان . بی خیال ؟ تو انگار کن بی خیال . بزرگ شده اند و دور و پرت !
همان بلوار... دیدن مینو و حرف های طولانی . وسط کوچه . سوال از کنکور. هنر ؟ تعجب ها و نیش خند ها... تو ساکت . می پرسی : نهایی ؟ و شروع می شود ... سیل نمره ها ... اعتراض ها ...فحش ها . و تو می خندی که : اوهوم! فصل مشترک ما آدم های بزرگ و دور و پرت... نهایی!
خاله ها ؟ از 6 تا فقط 2 تا ... تو انگار کن یکی ؛ که یکی شان رفته . .. از دست رفته !
ساکتی . چرا ؟ به رسم کوچک تری ... ساکت ؟ سر در چاه.
سومین روز . چهارشنبه . 30/3
صبح. خبر پروژه . برنامه ی برگشت
بعد از ظهر . رفتن به دهات ... آشنا ها ؟ خیلی دور و غریب...
چهارمین روز . پنج شنبه .
صبح . بی کار . شاد بودن بی بهانه . آماده شدن برای عروسی غیرمنتظره .
غروب . عروسی. حیاط پر از پونه . زود رسیدن . حرف ها و غیبت ها!
آمدن طلافروشی های متحرک ... موهای طلایی ... تظاهرها ... تو خوش حال از این که غریبه ای ! به همه می خندی (=لبخند ملیحانه) به گمان آن ها برای احترام ؛ به گمان تو به قصد تمسخر !
گیر دادی .... که نماز ! نه که همیشه اول وقت بخوانی یا اصولاً همیشه بخوانی ... نه! اما به قول و عمل پریا نماز گاهی وقت ها کل وجودت را می گیرد... بلند شده ای . بدون وضو . الهام می خندد که: بدون وضو ؟
تو دنبال قبله ای ... وسط گذرگاه ... می خوانی . زیر نگاه ها ... با خنده برمی گردی بین طلافروشی های متحرک .... می خندی... به همان علت قبلی . تمام می شود . مانده ایم با دو تا خواهر عروس .می خندند ... می خندی ... اشاره می کنی و می خندی . قول و قرار ها و قه قهه ها ... برمی گردی ...
شکوفه خواب .. . آن یکی ؛ سرگرم . بدجوری سرگرم .
اس ام اسی می رود و می آید و تو...
خواب.
پنجمین روز . جمعه 1/ 4
تولد عده ی کثیری از خاله ها و شوهر خاله ها و مامان .به کسی تبریک نمی گویی . وسایلت را جمع می کنی . بلیط می گیری برای تهران . خبر مردن مسعود –پسر همسایه ی قدیمی مادر- ... و شما ؟ همه با بهت و دل سوزی... جمع قابل توجهی عازم سنندج ... تو خداحافظی می کنی ... رفته اند . می خوانی ! سرنوشت را و فحش می دهی.
باز هم همان کثافت کاری ها... انجام می دهی و پشت بندش فحش را روانه ی خودت می کنی ... بی کاری... دوره ی پروژه ! دو نفرید اما هر دو تنها . به قولی دو تا یکی! بابا آمده. بلیط 1۵/1۱ ... 7 نفر بودن برای آزمون قلمچی . له شدن. پشت کنکوری . .. به قلم چی فحش می دهی ... نخود می خوری و به بلیط نگاه می کنی . از صبح دو تا خبر مرگ . سومی ؟ به خودت فکر می کنی ... سومی ؟ هیچ دور نیست ...
نفس ؟!
گفته بودم می رم نفس بکشم ؟
کشیدم ...
اما نه اون نفس به معنای واقعی کلمه !
یک نفس پر از غریبی و گنگی و پرتی .
و برگشتم .