یک بازتاب 6 . تهران دور دور
با یک حساب سرانگشتی از اول مهر 85 زیاد آدم ندیدم . آدم دیدم ها ! اما نه مثل اینایی که این چند روز دیدم . این دو روز که به واسطه ی خاله ی کوچیک و تولد آبجی کوچیک ه حدود 10 ساعت از 48 ساعتم رو توی خیابون بودم . و مسلمه که خیابونایی که توش بشه کفش پیدا کرد و کادو برای یه دختر 11 ساله و کیک و بادکنک .
و من باور نمی کنم این مردم رو.
تو فکر کن توی مترو روبه روی تو، سه تا دختر دانشجو نشسته ن که همه ی بحث هایی که منتهای مسخرگی ه رو با نهایت جدیت دنبال می کنن . اولش هی به خودم دل داری دادم که لابد اینام مثه تو و رفقات دارن لوده بازی در می آرن اما خبری از این چیزا نیست . بحث کاملا جدی ه .
نه این یک بار ؛ که توی این 10 ساعت 10 ها نمونه از این آدم ها و بحث ها دیدم .
ساعت حدود 4 . هوا بسی گرم ه و من با مانتوی مدرسه (که خودش گویا مدرک مجرم بودنه!) و یه گلدون خوشگل که از ته ش آب می چکه و کلی بادکنک و کادو و کیک (بماند که چطور همه رو با هم حمل می کردم!) راه می رم و بینش مدام با موبایل چیزای کوچیک رو با خاله ها هماهنگ می کنم و با لبخند ملیحانه به نگاه های خیره ی مردم جواب می دم و مدام متعجبم که چرا من برای مردم عجیبم اما دخترایی که شبیه عروسکن و توی این گرما دست تو دست پسرا راه می رن و -.........- اصلا عجیب نیستن ؟
کی مقصر ه؟ چی شده که نگاه آدمای این شهر اینقدر محدود شده به یه بازه ی خاص ؟
این نگاه های سطحی آدم ها و این تعجب ها ؟!
مدرسه خیلی کوچیک ه . یه سری آدم های تکراری رو می بینی هر روز که از بینشون یه تعدادی عالیند و یه عده قابل تحمل و یه عده رو هم با آرامش می شه از نگاهت سانسور کنی ؛ اما این که فردای روزگار ما هر روز قراره یه سری آدم جدید ببینیم که بعضی هاشون غیر قابل سانسورن، خیلی سخت ه.
زن هایی که توی مترو چیز میز می فروشن ؛ گداها ؛ کارگرا ؛ فروشنده ها . وقتی درموندن این آدما رو می بینم همه ش حس می کنم که تقصیر منم هست . می پرسم : چه تقصیری ؟ تقصیر ؟ ! انقدر توی مخم دعوا می شه که فحش میدم ؛ نه بلند و با جیغ و داد ، مثل ه کلی از آدمای خیابونای تهران . توی دلم . ولش....
حالا همه ی اینا یه طرف ، وقتی یه راننده ی خوش اخلاق می بینم انقدر شاد می شم که توی اوج گرما پیاده توی جوبای ولی عصر راه برم و محظوظ باشم .
روانی ام . این شهر **** اینو می گه .