كفش خريدم . اگه نفميدين كه جمله ي قبل "فخرفروشانه" بود براتون متاسفم !
بعد از خريدن كفشه با اختلاف دو يا سه تا مغازه "آرمان كفش" ام رو توي يه مغازه ديدم . جمله ي قبل هم كه از سر "سوختگي دل و دماغ" بود ديگه.
جالب تر از خود كفش (كه يكي از چيزاي واقعاً دوس داشتني زندگي من ه!) ، كفش خريدن من با مامانم ه ، پشت ويترين واي مي ستيم (!) هر كودوممون به يه چيز (ه كاملاً متفاوت با اون يكي) اشاره مي كنيم ، بعده بحثاي كارشناسانه سر يكي به توافق مي رسيم و توي مغازه سر رنگ باز همون جريان ه ! هر دفعه م مامانم تهديد مي كنه كه ديگه نمي زارم خودت كفشاتو انتخاب كني! بس كه كج سليقه م به نظرشون :) اما من هر دفعه با سليقه ي كجم پيروز ميدون مي شم .
و در معدود مواردي (معدود ها) كه من و مامانم با هم يه كفش رو دوست مي داريم ، به طور حتم اون كفش از (سايز)40 به بالاست!
اين كنار=<كه مي شه زير عكس يه چيزي نوشت ، خوب نيست كه چيزش (همون نوشته ش) عوض بشه چن وقت به چن وقت ؟ چرا بهتره! پس اين كارو مي كنم .
با ديدن افتادن يك سيب بشر در آن واحد نيروي جاذبه را كشف كرد .
تا آمدن قطار بعدي با فرض داشتن سه پرتقال با آن ها چه مي كنيد؟
نوكيا
اين تبليغاي نوكيا رو ديدين تو مترو و ... ؟!
من كه تا اين بالايي رو ديدم ياد ليلا افتادم كه با پرتقالا شيرين كاري مي كنه! مامانمم گرسنه ش بود گويا چون سريع گفت من كه مي خورمشون :)
زنده باشيد .