درک مدروک دارک
من از روزهای این طوری م می ترسم .
این که انقدر خوب و عالی می گذره همه چیز .
همه چیز جز چیزی که باید .
من می ترسم وقتی شادم واقعاْ . نمی فهمم که چی شد که می ترسم ، که از خوب بودن خودم در حالی که بقیه خوب نیستن بدم می آد ، نمی فهمم ... اما از این که حسش می کنم حالم به هم می خوره ...
می دونید ؟ بد وضعی ه وقتی قرار هر لحظه ی زندگیتو به چیزی فک کنی که می تونی انجامش بدی و نمی دی ، یکی ش درس خوندن . یکی ه کوچیک و اعصاب رنده کنش درس خوندن...
و انقدر هی آدما یه چیزیشونو آدم دوست داره آدما نباشن ، دریا باشه ، جنگل باشه و کویر . یا باشن و پشت سرت باشن . یا باشن و همه جلوی تو باشن . مثه این . خسته نیستم .اما دلم زندگی می خواد . داریم همه چیزو به " تحمل " می گذرونیم و داریم بش عادت می کنیم . نکنه سال ه بعد هم ؟ و سال های بعد تر هم ؟
هیچ خری اجازه نداره ناراحت بشه . دقیقاْ "هیچ" خری ! نمی شه که نگفت یه چیزایی رو یا لااقل من نمی تونم نگم . خفه می شم و حوصله ندارم .
هیچ خری...
پ.ن : مرسی رفیق گرام برای شعر نارنجی شاملوی جان و اون پ.ن ...