كم‌تر آدمي مي تونه از بالاي يه درخت ِ پر شكوفه پاهاشو تكون بده و از بين شاخه‌هاي پرشكوفه‌اي كه پشتشون آفتاب داره غروب مي كنه ، غرق آواز خوندن آدمايي بشه كه صِرفِ بودنشون آدم رو سرمست مي كنه ؛

من امروز از اون دسته ي "كم‌تر آدمي" بودم !

 

 

مي‌دونيد موجودات ِ زندگي ه من ؟‌ كه امروز با هر بار پريدن توي بغلاتون ، با هر جمله ، با هر نگاه ،‌ من خالي مي شدم از همه‌ي چيزهاي نخواستني ِ اين روزا و پرت مي شدم وسط زندگي ِ مناسب ِ بهار ...

 

 امروز ، لب ِ‌ حوض ِ آبي ِ‌ عالي ِ‌ پارك لاله وقتي خم شدم و محد كله‌مو فرو كرد توي آب ،  دوست داشتم بارها تكرار بشه اون كار ِ ابلهانه و هر بار كه سرمو بالا ميارم خنده‌ي محد ببينم و تعجب رفقا و خنده و شادي... هر بار كه سرم بالا مياد هوا به همون خوبي باشه و آدما به همون عجيبي .

 


بعد تر من هي مي‌گم چرا بايد بنويسم از اين چيزا اين جا ؟

 چرا نبايد اين حسا رو حبس كنم توي وجودم تا بزرگ شن و منو بالا ببرن ؟‌  

چرا نبايد وقتي انقد خوبمه برم يه گوشه اي زار بزنم ،‌ تنها يا توي بغل يه آدم ِ‌ واقعي ؟‌

هميشه وقت گير كردن بين اين چيزاي مسخره اين تيكه نوشته نجاتم مي ده كه :

"دنبال دلیل گشتن برای نوشتن، چیزی است شبیه دنبال دلیل گشتن برای ساختن آدم‌برفی یا آواز خواندن یا عاشق شدن. آدم می‌نویسد چون چاره‌ی دیگری ندارد، همان‌طور که مقابل آن انبوه وسوسه‌کننده‌ی سفید، یا آن آواز توی قفس حنجره، یا قلبی که تند تند و تالاپ تالاپ می‌زند، چاره‌ای ندارد… گیرم کسی بگوید «نیاز دیده شدن»، خوب که چه؟ می‌خواهم دیده شوم. هر کس دوست ندارد ببیند، چشم‌هایش را ببندد. به قول خودت، آدم نیاز دارد به پاییده شدن. اصلا گاهی می‌خواهی بودنت را بکشی به رخ دنیا، خودت را بکوبی توی سرش، که مثلا بگویی، این یک صفحه، این یک خط، این یک کلمه سهم من.. "

 

امروز ، سهم من بود ؛‌ يه روز كامل ِ‌پر از زندگي ِ بهارانه :)

 

 


از هيچ جاي اين نوشته برنمياد كه به دست ِ يه فارغ شده از مدرسه نوشته شده باشه . نه ؟

من و هم‌ پايه‌اي هام امروز غير رسمي فارغ شديم :) از مدرسه البته !‌