ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم ...
كمتر آدمي مي تونه از بالاي يه درخت ِ پر شكوفه پاهاشو تكون بده و از بين شاخههاي پرشكوفهاي كه پشتشون آفتاب داره غروب مي كنه ، غرق آواز خوندن آدمايي بشه كه صِرفِ بودنشون آدم رو سرمست مي كنه ؛
من امروز از اون دسته ي "كمتر آدمي" بودم !
ميدونيد موجودات ِ زندگي ه من ؟ كه امروز با هر بار پريدن توي بغلاتون ، با هر جمله ، با هر نگاه ، من خالي مي شدم از همهي چيزهاي نخواستني ِ اين روزا و پرت مي شدم وسط زندگي ِ مناسب ِ بهار ...
امروز ، لب ِ حوض ِ آبي ِ عالي ِ پارك لاله وقتي خم شدم و محد كلهمو فرو كرد توي آب ، دوست داشتم بارها تكرار بشه اون كار ِ ابلهانه و هر بار كه سرمو بالا ميارم خندهي محد ببينم و تعجب رفقا و خنده و شادي... هر بار كه سرم بالا مياد هوا به همون خوبي باشه و آدما به همون عجيبي .
بعد تر من هي ميگم چرا بايد بنويسم از اين چيزا اين جا ؟
چرا نبايد اين حسا رو حبس كنم توي وجودم تا بزرگ شن و منو بالا ببرن ؟
چرا نبايد وقتي انقد خوبمه برم يه گوشه اي زار بزنم ، تنها يا توي بغل يه آدم ِ واقعي ؟
هميشه وقت گير كردن بين اين چيزاي مسخره اين تيكه نوشته نجاتم مي ده كه :
امروز ، سهم من بود ؛ يه روز كامل ِپر از زندگي ِ بهارانه :)
از هيچ جاي اين نوشته برنمياد كه به دست ِ يه فارغ شده از مدرسه نوشته شده باشه . نه ؟
من و هم پايهاي هام امروز غير رسمي فارغ شديم :) از مدرسه البته !