داشتم در وضع اسف‌باري تلاش مي‌كردم كه ادبيات 2 رو تموم كنم نصفه شبي كه به اين‌جاها رسيدم ...

   

 

براي آن‌ها كه به روزمرگي خو كرده‌اند و با خود ماندگارند ، مرگ ، فاجعه‌ي هول‌ناك و شوم زوال است ، گم شدن در نيستي است . آن كه آهنگ هجرت از خويش كرده است ،با مرگ ، آغاز مي‌شود . چه عظيم‌اند مرداني كه عظمت اين فرمان شگفت را شنيده اند و آن را به كار بسته‌اند كه:‌«بميريد، پيش از آن كه بميريد. »

 

  چنين مي پندارم كه در اين سوره ، مخاطب خداوند تنها پيامبر(ص) نيست . روي سخن با همه‌ي آن‌هايي است كه «در جامه‌ي خويش» پيچيده‌اند :

«اي به جامه‌ي خويش فرو پيچيده ! برخيز! و جامه‌ات را پاكيزه ساز و پليدي را هجرت كن. »

طنين قاطع و كَنَنده‌ي فرمان وحي در فضاي درونم مي‌پيچد و صداي زنگ‌هاي اين كارواني را كه آهنگ رحيل كرده است ، مي‌شنوم . هجرت آغاز شده است و مي دانم اين آتشي كه اكنون چنين ديوانه در من سر‌ برداشته است ، نه يك حريق ، كه كاروان آتش است ! آتشي كه بر راه مي ماند و كاروان مي‌گذرد .  " (شريعتي!)

 

 

 

 

 

. خيلي حرف هست ، اما ملالي نيست ؛ جز... هم نداره ديگه .  

پر ملالي با بي ملالي فرقي نداره چون.

 

 

 

 

 

.. به خاطر ِ همه‌ي  "تقريباً دروغ "ها و "اغلب نامهم" هايي كه مي‌نويسم ، شرم‌گين‌اَم .شرم‌گين ِ مه‌تاب...   

 

 

 

... كاش انقدر ترسو نبودم كه هستم ؛ بي خيال همه چيز و همه كس مي‌رفتم با مهتاب ، به مهتاب ،‌ براي مهتاب ، در مهتاب ، ...

بعد كه برمي‌گشتم هنوز چند نفري منتظرم بودن و من ِ مه‌تاب رها مي‌شدم توي بغلشون .

چه شيرين ِ غريبي ِ حتي نوشتنش !

 

 

.... انقدر با خودم‌اَم و بي‌خود ِ اين باخود بودنم كه كاش بي‌خود بودم اما با‌خود .