اول تر از هر چیز این که من قرار بود ـ یعنی با خودم یه قراری داشتم :) ـ بعد از کنکور یه نوشته ی مبسوط در مورد "من و سارا و چه خاکی تو سرم بریزم حالا" بنویسم . اون موقعی که این قرارو گذاشتم ، فک نمی کردم انقد عجیب باشه جناب کنکور ـ من شرمنده م هنرور / من شرمنده م موسوی ـ که آدم توانایی مدت ِ شاید مدیدی حتی استراحت همه جانبه رو داشته باشه اما حالا ۶ ساعت گذشته و من نمی فهمم چه لزومی داره که سنجش بیاد جوابا رو انقد زود بده و یه خری ـ منو می گم ـ باشه که به جای محظوظ شدن از این ساعتای مقدس بشینه به چک کردن ـ من شرمنده م کلاً ـ و قص علی هذا.

و یعنی که هر نوشته ای قبل از اون نوشته ی مذکور از سر عدم تعادل روانی ِ حتماً و بی شک -حالا یا از فرط خوشی چیزیمه یا از فرط چیزیم حالم چیزیشه-.


فردا ارژنگ رو بی خیال می شم و می شینم توی اتاق و تلاش می کنم برگردم ! سعی می کنم همه ی کتابا رو همون فردا جمع و جور کنم و کارتونای کتابای واقعی رو باز کنم ، به رنگ دیوار اتاق فک کنم ـ سلاملیکم خانوم ِ علی شاهی ـ، به مشهد ِ  از آسمون رسیده ی فردا شب ، به ساعت ۱۰ راه آهن ، به لیست کتابای تابستون ، به رفتن پیش صفورا ، به تولد سارا ، به کار کردن ، به با آدما بودن ، به تور جنگل گردی ِ شاید هفته ی بعد ، به اصفهان ِ شاید دو هفته ی بعد ، به مداومت ، به مرتب کردن فیلما ، به جای اساسی برای فیلما ، به جمع کردن همه ی عکسا و آهنگایی که توی هارد سوزی نابود شدن ـ و شدم ـ ، به سالم شدن ، به هر چیزی جز برنامه ریزی چرت و چرت و چرت برای روزای خوب .

 

کوتاه نظری هم بد چیزی ِ و مایه ی شرم ساری همیشه ی من .  

 

پ.ن : از وقتایی که هیچ درکی ندارم که چی ؟ ، متنفرم . الان حتی نمی فهمم که باید بخوابم ، بخورم ، ببینم، بشنوم یا چی ...

 

 

نکته های مهمی داشتن این روزا که به مرور ابرازشون می کنم . یکی از دردناکاش این بود که من فک می کردم تمرکز نداشتنم مختص وقتای هپروتی ِ و اگه بخوام متمرکز باشم می تونم جدَکی . امروز فهمیدم بد بلایی سر خودم اُوردم ، درست همون وقتی که ۵ دیقه طول می کشید که یه مکعب رو تصور کنم . برای این درد هم باید دمبال درمون باشم .