یک . من باز دارم می تونم کتاب بخونم ! به مدد کتابای از دوستان رسیده و گشت ابلهانه ی امروز توی انتشارات هاشمی ...  من دارم می تونم و این یعنی کلی خوشی و خوبی :)

 دو. سری کتابای "داستان فکر ایرانی " رو بالاخره شروع می کنم . تعریف و تمجید از این کتابا کم نشنیدم این چند وقت ، اما نمی دونم چرا انقدر که باید مشتاق نبودم . امروز بالاخره تعریفای سباگونه ی سبا از کتابا مرعوبم کرد و وقت برگشتن توی کیف بسیار بسیار سنگینم جلد اول این سری ۹ جلدی رو داشتم ! فکر می کنم برای من که همیشه ضعف تاریخی (!) توی زندگی آزارم داده شروع خوبی باشه .  بسیار امیدوار بودم که بتونم سارا رو مشتاق کنم به این کتابا که امروز فهمیدم کار عبثی ه . حقیقت این ه که خود من تا همین دوم دبیرستان تاریخ خوندن هیچ رقمه تو کتم نمی رفت...

سه . با هر صفحه ای که جلو می رم منتظرم که یه اتفاقی بیفته . بعد هی به خودم یادآوری می کنم که "من او" هم به همین آرومی بود ، با همین نشونه های پراکنده . دارم "بی وتن" امیرخانی می خونم  و منتظر اتفاقم وسط کتابای بی اتفاق این چند وقت .

 

چاهار . کنکور محترم آزاد بود دیروز . در حد امتحان نهایی ظاهر شده بود و مدام به شعور آدم فحش می داد ! اما اولین سوال ادبیات منو مشعوف کرده بود و هی خاطره ها ردیف می شدن ... پرسیده بود منظور اخوان از "کلید گنج پنهانش" چی ه و یاد ِ اون شب ِ عجیب بود و ختم ِ اخوان روی تخت ما و یادِ مکالمه ی دو تا معلم محترم ادبیات (گیرم یک روزه) و شعر خوندناشون توی اتاق هنر .

پنج .   از دیدن آدمای سر در گم مثل خودم لذت بیش تری می برم تا از دیدن آدمای قاطع . هیچ طوری نمی تونم بفهمم که چه طوری یه آدمی توی ۱۸ سالگی می تونه انقدر مطمئن باشه . ناراحتم از گفتنش اما گاهی از آدمای خیلی قاطع هم سنم متنفر هم می شم ! :( 

شیش .    صد البته من دیگه شورشو به گند کشیدم . امروز باز با مائده فهمیدیم که ریاضی بودیم کاش . می دونید ؟ انگار که یه مهندس بی خاصیت شدن همون یه طراح صنعت / فیلم ساز/ عکاس معمولی شدن ه اما در نهایت وقتی یه مهندس بی خاصیتی یه "مهندس" ای . اما همین حالا هم (که مثلاً آدم دچار شعف شروع یه رشته ست) من هیچ دفاع یا توجیهی برای عکاسی خوندن ندارم و اما تر نمی فهمم چه طور آدما قبول می کنن یه آدمی که ریاضی خونده می تونه بره هر مهندسی پرتی اما من نمی تونم برم هر چی که حداقل فکر می کنم ۴ سال اذیت نمی شم ! :) چون حدس می زنم که قراره توی دانشگاه هیییچ کاری نکنم و در عوض کلی کار بیرون دانشگاهی دارم این ۴سال و پر واضح ه که به خودم حق بدم که " کم وقت گیر ترین " رشته رو انتخاب کنم . من قبلاً هم فهمیده بودم که سقف فکری من تا ۲۴ سالگیمه اما هر لحظه فهمیده تر می شم و پر از ترس تر و هم چنان خاک بر سرم با این کوته نظری م !        

 

هفت : من حسودم . خیلی . خیلی خیلی ! هنوز نمی دونم بده یا خوب . اما جایی پس زمینه ی همه ی فکرام این حسودی آزارم می ده ...

 

و هشت : مامانم اصرار داره که شام ازین به بعد وظیفه ی من ه ! برم به وظیفه م رسیدگی کنم .