شافی کاپ
دوری رو به خاطر اغراقش دوست ندارم؛ وقتی دوری همه چیز بزرگ می شه. بعد دیگه تو می شی یه آدمی که همه چیزو هر طور می خواد تصور می کنه و اصولاً هم خوب نیست این تصور ِ .
ضمناً: چون که امروز رفته بودم مدرسه و مدرسه مثه چی پر از جریان بود و همه ی بردا پر بود و همه ی سوراخ سمبه ها پر از آدم بود و همه جا پر از خنده و کار؛ و من و گلنوش بودیم که آه ها می کشیدیم از هنرهای زیبا(که تو سرشون و سرمون بخوره این همه گندگی ِ این اسم!)
ضمناً تر : یک ساعتی ِ دارم تلاش می کنم ۴ تا نقاشی طبیعت بی جان پیدا کنم که فردا ببرم واسه کارگاه طراحی؛ هی عکس بازیگر ه و اینا؛ من نفهمیدم هنوز که سرچ کردن من ضعیفه(!) یا کلاً خاک بر سر تولید محتوای اینترنی! :)
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:4 توسط مه تاب
|