وقتی 10 روز(به اضافه منهای چاهار ) از تقویم عقبی...
ما نشستیم بالای شهر (منطقه شیش رو می گما!) و اون پایین پر از خبر ه و زندگی و آدم ِ واقعی؛
کلاً هم واجب عینی ِ که هر آدمی حداقل ماهی یه بار به نواحی بازار مراجعه کنه به هر علتی که یافت!
ضمناً: با مائده داشتیم یه روزی از تجریش به پارک وی می رفتیم و هی به به و چه چه به خ. ولی عصر؛ همون موقع هم گفتم به مائده که من خدا رو شکر می کنم که اینجاها نیست خونه مون. آدم انگار داره توی یه فضای وهمی نفس می کشه و اون وقت خیلی سخته که بفهمی جداً جاهای دیگه چه خبره.
ضمناً تر : مثل ِ همه ی شب ِ سفرای از اول عمرم، فک می کنم قرار ِ برم بمیرم تو سفر، امشب هم :)
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم آبان ۱۳۸۷ ساعت 1:35 توسط مه تاب
|