به همین آشفتگی ، به همین خوشمزگی ... رنگ انگشتی آریا
چند وقتی هست که درست حسابی ننوشتم،حرف نزدم،نخوندم،فکر نکردم هم. سرعت همه چیز انقدر زیاده که وقتی نیست که به "رضایت" فکر کنم. به این که "که چی؟". بد نگذشته، واقعیت این ِ که به من هیچ وقت بد نمی گذره خب :) اما انسجامی در کار نیست و همه چی آشفته ست. کلی هی بدقولم. کلی از آدما رو هی نمی بینم و از این حرفا دیگه.
.تقریباً ۳ ماه شده الان که من می رم مدرسه به عنوان فارغ التحصیل. اوایل برای رفع تنگی ِ دل، اواسط قرار یه کار جدی برای بچه های سوم که قرار بود تحت نظارت کادر شیرزی باشن و این اواخر محض عادت و انرژی گرفتن.هنوز هم نمی دونم مدرسه چی؟ من چی؟ اما توی همین ۳ ماه خیلی از کج سلیقگیای همه شون خسته شدم . از هی منظم رو در حال کل کل با عمله و بنا برای کوبوندن و ساختن، طلایی کردن پیلوت و سرامیک کردن آجرای نازنینش ، از اعمال نظرای بی ربط ، از بی منطق بودناشون، از قولای بدون عمل(حتی تظاهر به عمل!) معاون فرهنگی و ... و ...
امروز اما سر سرپرست فهمیدم چرا دوشمبه ها هر چقدر هم که از صبح بگم "تو امروز نمیری مدرسه" ساعت ۱۲:۱۵ می دوئم تا در قدس و تا مدرسه. هر دفعه که میام مدرسه یادم می آد که دیگه "ما" نیستیم. دیگه اون بچه هایی که زیر بارون ریز ریز نازنین امروز روانی شدن ما نیستیم اما یه آدمایی هستن هنوز که خیس شن و چرت بگن و چرت بگن درست مثله اون روز فاطمه و لیلا که هی راه رفتن و حرف زدن و خیس ِ خیس بارون شدن و نفهمیدن که من نشستم گوشه ی حیاط به نگاه کردنشون و لذت بردن.دیگه پناهی و فاطمه و لویلاهه و شادی و زهره و محد و سبا و مائده نیستن که. منم و من. من باید حواسم باشه که دو ماه از قرار"۲ هفته دانشگاه یه روز با شما"ی پناهی گذشته و من حتی یه اس.اُ.مس ندادم. من باید حواسم باشه دلم تنگ شه برای آدما. من باید همین جایی که هستم آدمایی مثله همونایی که تو مدرسه بودیم پیدا کنم و شروع کنیم. من نباید خسته شم.
.. با کلی کاغذ و کتاب جور واجور میرم توی سالن اقبال می شینم و هی می خوام برم تو حیاط دانشگاه ولو شم بس که پاییزه. یه ساعت گذشته و غرق شدم بین همه ی کتابا و آرامش کتابخونه و قفسه ی ادبیات سالن. بعد دیگه هیچی! حس می کنم یه عشق دیرینی دارم به دانشگاه تهران :) و حتی مهم نیست که دانشگاه ال ِ و بل ِ و جیم بل ِ! مهم این سالنی ِ که این جاست و این کتابا و این من.
... از این عرض زیاد ِ زندگی م می ترسم. از این همه کاری که همه شونو دوست دارم و می خوام. از کارایی که شروع می شه. این که من هم انجمن کوه می خوام، هم بسیج، هم کتابخوانی، هم ول گردی، هم سفرِ، هم خیلی پول، هم کار داوطلبانه،هم هم هم هم هم هم هم هم هم ...[حوصله ی توضیحم از بین رفت یهو!]
.... گفتم که من چقد دیگه داره هی قند تو دلم آب می شه واسه عکاسی؟؟ بعد امروز فک کردم چه خوب اگه همه ی رفقا (و حتی همه ی بشر! بخیل نیستم که) قند رشته شون توی دلشون آب شه و هی شیرین دل باشن:)