پر از خبر و اتفاق میگذره این روزا؛ من نمی تونم بشینم و مثه زمستون پارسال، سعدی بخونم و بنویسم روی کاغذای پخش و پیلی تو اتاق. من، امسال فقط مال ِ خودم نیست. مهتاب ِ همه ی آدمایی ِ که ازش انتظار دارن که چه و چه. این وسط، قضیه اصلاً راضی یا ناراضی بودن نیست دیگه. از صبح می دوئم و شب از سر کوچه تا به خونه برسم وقت دارم که تصمیم بگیرم، "امروز روز خوبی بود مه تاب؟" و می گردم و می شمرم اتفاقای کوچیکی رو که می تونه بپوشونه فاجعه ها رو؛ بقیه اش بمونه که چی میشه ...

   وایساده بودیم کنار اتاق آقای کاظمی، تابستون بود اما یادمه مدرسه شلوغ بود. از اون شلوغ کاذبای پیش دانشگاهی، با ال هه داشتیم ساندویچ تن میخوردیم که روغنش گند زد به همه ی وجودم؛ داشتم غر می زدم به ال هه با این ساندویچش که یه صدایی گفت "تو مهتابی؟" برگشتم باتعجب که"آره"... من کلاً هیچی یادم نیست. یادم نیست چطور با آدما دوست شدم. چطور با هم دوست تر شدیم. چطور از آدما دور شدم. از بعضیا دورتر. اتفاقای این طوری یادم نیست. یادمه اما اون روز رو؛ که بعدش رفتم پیش شکیبا که توی راهروی ساختمون اولا داشت شکیبا بازی در میاورد که "بده اون امانتی رو. بدو. بدو!" و شکیبا که گفت"قرار بود اینو تقدیم کنم با مهربونی. چرا اینطوری می کنی تو؟ کادوئه مثلن ها" و یه کارت به من بده .  یادمه. نمی دونم چرا یا چطور. یادمه که خونه که اومدم اس.ا. مس دادم که مهتاب ام. این کارته چی می گه؟ یاشار خونه مون بود. چرت می گفتیم. دعوا بود فک کنم. جواب اومد که "مگه تو نمی خوای بلوط بخونی؟ بخون..." این جاشو یادم نیست. یادم نیست که دچار چه صفتی بودم تو اون لحظه. چندین بار خوندم کلمه ها رو؛ با نقطه های بینشون. شمرده شمرده خوندم و ... دیگه یادم نیست. یادم نیست چرا فرداش که اومدم آبدارخونه با خانوم تهرانی حرف بزنم به روی خودم نیاوردم و فقط یه سر تکون دادم و رامو کشیدم رفتم. یادم نیست چی شد که پرت شدیم اینجا بعدِ اون گندای ارتباطی ِ من! یادم نیست چرا اول ِ مهر رو که رفتیم انقلاب پوسترای مدرسه رو بگیریم وقتی از مخملباف حرف زدیم، چرت و پرت گفتم. چرا پیشنهاد صعود درون شهری دادم و چرا در تمام مدتِ راه رفتن تو کوچه پس کوچه های ده ونک یه حرف حسابی نزدم و اومدم خونه های های گریه کردم. چرا اون روز ِ لعنتی ای که برف میومد و تا کجا سرد بود و قرار بود دو نفری بریم صبا، انقد لفتش دادم که با ۴ تا آدم دیگه بریم. با ۴ تا لعنتی ِ عااااالی. من اما بغض کنم و همه ی حرفا بمونه و از همه متنفر بشم یهو و وقت آویزون شدن از درخت توت پر از برف ِ عمارت صبا و برف خوردن عاشق ِ ۵ تا آدم ِ همرام بشم باز و توی چادر آقای ترکمن بخوام بغل کنمشون. یادم نیست چرا رفتیم کتابخونه ی صبا که ما ۲ تا رو عضو کنید ما هنریم. چرا حرف زدیم، چرا بغض کردم، چرا شبای قدر انقدر غلیظ شد، چرا  کلاً دیگه. یادمه و یادم نیست. مهم هم نیست شاید. مهم، بودن اتفاقی مثه توئه ـ شماست؟!ـ . که هندونه زیر بغلم بزاری و ناز کنم و غر بزنم و ادا درآرم و بی شعور باشم و احمق باشم و مطمئن باشم یکی هست یه جایی که وسط مسطای زندگیش گاهی می تونه واسه من یه جایی باز کنه؛ که من باز فقط چرت و پرت بگم و بچه باشم و غرغرو باشم و دختر باشم و عاشق باشم و غمگین باشم و مه تاب باشم... ممنون خب پس :)

 

 

این نوشته هدیه ی تولده . هر چند میدونم برای تبریک گفتن ِ تولد این اراجیف چندان مطلوب نیست و هنوز مونده تا روز تولد.