همه ی هر چیزی هم که درست بشه، هنوز هر شب پر از حسرت ِ روزی ِ که به قهقهرا فرستادم اش؛ نمیدونم با این روزایی که دوستشون دارم اما هیچ تصمیمی توشون گرفته نمیشه، چه کنم. روزایی که منو ترسو کردن، که اگه تصمیم بگیری هم، حرکتی نیست پس بشین سر ِ جات و هی لازم نیست فکر ِ تازه و حرف و شوق ِ یه شروع...

 

ضمناً: تصمیم در حد ِ خوندن یه کتاب حتی؛ چند تا کتاب رو ماه هاست که میخوام بخونم و همه کنار ِ تخت ولوئن هنوز بی ذره ای جلوتر رفتن از صفحه ی دو و سه...