تو که آن بالا نشستی
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پُر نیاوری دستار
ضمناْ: ترس هم داره؛ می ترسیدم، همیشه. حالا میفهمم حق هم دارم که بترسم از این خودم.لعنت به این تنگی ِ نفس و به این غبار و به این همه غلظت ِ غفلت. کجایی؟! ...
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 20:18 توسط مه تاب
|