دل تنگم آنچنان که اگر بینمت به کام...
پس مرا گفت تو چیستی؟
گفتم تو چیستی؟
گفت منم حق.
گفتم من به توام.
گفت چون، به من تویی
پس من توام و تو من.
پس گفتم مرا به خویش از خویش مفریب
آری، تو، تویی
خدایی جز تو نیست.
از دفتر روشنایی(از میراث عرفانی بایزید بسطامی)، شفیعی کدکنی
ضمناْ۱: مرا، به خویش، از خویش، مفریب...
ضمناْ ۲: این جمعه های بی اتفاق....
ضمناْ ۳: چاهارم ِ اردیبهشت رفته بودیم بسطام؛ دلم بسطام یا هر جایی میخواد که اینجا نیست...
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۸۸ ساعت 14:11 توسط مه تاب
|